محمد هادی جعفرپور (رامین)وکیل دادگستری
محمد هادی جعفرپور (رامین)وکیل دادگستری
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

یادداشت های منتشر شده در خبرگزاری خبرآنلاین در قالب خاطرات وکیل ویادداشت های صنفی و ...

به نام خداوند مهربان
در هر حرفه و تخصصی که باشی تجربه کردن اولین ها همراه با حس و حالی عجیب هست،حسی معلق بین ترس و  ذوق از اولین تجربه ی کاری همراه با استرس و دلشوره که مهمان همیشگی وکلاست خاصه در پرونده ای که جان یک انسان و امید یک خانواده با آن گره خورده.
ابلاغ وکالت تسخیری قاتل که رسید حال عجیبی داشتم از طرفی دلم می خواست تا رسیدن به دادگاه پرواز کنم واولین تجربه ام را در پرونده قتل رقم بزنم و از سویی دلشوره داشتم که از عهده ی کار بر می آیم یا خیر؟به هر شکلی که بود خودم را نزد قضات محترم رساندم، هنوز مهر و امضاء ذیل  لایحه اذن مطالعه ی پرونده خشک نشده بود که یکی از همکاران با تجربه با لایحه ای در دست وارد اتاق قضات شدند.
پس از عرض ادب و ارادت متوجه شدم که قاتل وکیل تعیینی گرفته و ضرورت حضور من به عنوان وکیل تسخیری منتفی است*دست از پا درازتر راهی خانه شدم و کل مسیر دادگاه تا منزل به حسرت از دست دادن چنین موقعیتی فکر می کردم،آنقدر کلافه وبی حوصله  بودم که  ناهار نخورده از خانه زدم بیرون،اصلا نفهمیدم چطور آن ساعت از روز سر از دفتر درآورده بودم که صدای زنگ دفتر هشداری بود برای نگاه کردن به ساعت که 3بعد از ظهر را نشان می داد. از چشمی دفتر تنها چیزی که به وضوح دیده می شد لباس های مشکیِ تن مراجعین بود،به این نیت که بگویم اگر با وکیل کار دارید ساعت 6به بعد مراجعه کنید در را باز کردم.
پیش از آنکه حرفی بزنم چهره ی غمگین و خسته ی پیرمرد با کمری خمیده موجب شد دعوتشان کنم داخل،آنچه رخ داد از آن اتفاقاتی بود که اگر کسی برایم بازگو می کرد باور نمی کردم،اولیاء دم همان پرونده ای که قرار بود وکیل تسخیری قاتل شوم به واسطه ای معرفی شده بودند جهت تفویض وکالت!
وضعیت بندگان خدا طوری بود که هیچ مجالی برای توضیح و تفسیر اتفاق چند ساعت گذشته وجود نداشت و صرفا از باب رعایت اصول امانت داری و صداقت،قضیه وکالت تسخیری ابلاغ شده را به دختر خانواده که دانشجوی  ترم دوم حقوق بود و تاحدودی با مفاهیم آشنا،منتقل کردم و قرار شد ظرف دو سه روز آتی مسئله با کانون وکلا در میان گذاشته سپس به عنوان وکیل اولیاء دم اعلام وکالت کنم.
پارادوکس جالبی بود،اگرچه به عنوان وکیل قاتل لحظه ای در پرونده حضور نداشتم اما اینکه ظرف چند ساعت موقعیتم در یک پرونده تا این میزان تغییر کرده بود برایم جالب بود.
 شب عقدکنان نسترن و حمید، قرار بودعاقد صیغه ی محرمیت داداش امیر که شیرینی خورده المیرا بود را جاری کند...
آنشب به محض ورود عاقد به مجلس و صدا کردن المیرا و امیر ،کاووس پسر عموی المیرا با برنو روی پشت بام سه تا تیر هوایی شلیک می کنه که خانواده ها به تصور رسم و رسوم قدیم که در شب عروسیِ دختران طایفه مردان قوم با شلیک هوایی ضرب شصتی به دادماد نشون می دهند بدون توجه به رفتار کاووس به ادامه مراسم مشغول می شوند که یکدفعه کاووس گلوله چهارم را به آینه شمعدان سفره عقد شلیک می کنه و جیغ و فریاد زنان فامیل ،جایگزین کِل و هِل مراسم می شود،گلوله پنجم که به سر گوسفند وسط حیاط خورد همه ساکت شدند،طوری که صدای خِس خِس نفس های آخر گوسفند شنیده می شد،عربده کاووس سکوت مراسم را در هم شکست:
 ها چی شد مگه شما نمی گفتید عقد دخترعمو پسر عمو توی آسمون بستن، هیچ نامردی حق نداره اسم روی ناموس من بزاره،یکدفعه امیر رفت بالا پشت بام سراغ کاووس،امیر با شش پر و کاووس با برنو پیشانی هم را هدف گرفته بودند و رجز می خوندن که آقا بزرگ زنگ زد 110وقائله آنشب با تعهد و پادرمیانی بزرگان طایفه ختم به خیر شد و فردا آفتاب نزده امیر برگشت سر خدمتش.
یک ماه و چند روز قبل از اینکه امیر برای مرخصی پایان دوره به محل برگردد،همه ی محل حرف و گفت این دوتا بود،کاووس در نبود امیر هرکاری که بگید کرد تا امیر را از چشم اهالی محل بندازه،داخل محل خانواده ی خلافکاری داریم که کل روزگارشون درگیر پاسگاه و زندان هستند،همین نبود مردان خانواده سببی شده تا دخترشون بیفته سر زبون محلی ها و حرف و گفت هایی که در نبود مردان خونه،دختره چه کار می کنه و کجاها که نرفته،بدنامی این خانواده طوری بود که هیچ کس سرسلامتی با اینها نداشت الا کاووس آن هم دقیقا بعد از درگیری آنشب،آمد و رفت کاووس به خونه ای که بین اهل محل به حرونی ها معروف بودند برای همه سوال شده بود،اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت،کاووس کلا جر جری بود و نمی شد زیاد به پر و پاش پیچید،حرف که بادهوا بود اما هر چه کاووس به این خونه بیشتر نزدیک می شد حرف و گفت های ناجور راجع به امیر بیشتر می شد اما من از چشم هام بیشتر به امیر اطمینون داشتم و یقین داشتم کاووس از لجش پشت امیر حرف درآورده که با دختر حرومی ها سر و سری داره،اینقدری که یکی دوبار حاج بابا صدام زد و حکایت نقل محل را پرس کرد که توهم شنیدی پشت مردت چه میگن؟گفتم ها که شنیدم کر که نیستم،همش زیر سر این کاووس از خدا بیخبره،امیر کلاهش هم خونه ی حرومی بیفته سمت محل انها نمیره خیالت تخت حاج بابا،همین حرف و گفت ها شد دلیل تا برا امیر کاغذ بفرستم  و از حال و روز محل باخبرش کنم منتها گویی قبل از رسیدن کاغذ من امیر راهی شده بود که راه به راه از اتوبوس که پیاده میشه میاد سمت خونه ی ما و بین راه با کاووس رودرو میشه،یکی اون بگه یکی این دعوی بالا میگره تا همین حرومی ها از راه می رسند به خیال خودشون واسطه میشن تا دعوی خاتمه بدهند.امیر یکی دوساعت خونه ی ما بود و بعد هم راهی خونه اشون شد هنوز آتیش سر قلیونی که براش چاق کرده بود حرارت داشت که صدای تیر پیچید توی محل زدم تو سر خودم گفتم آخ که خونه خراب شدم.
اظهارات المیرا حکایت از نقشه ی طراحی شده ای برای قتل امیر داشت اما هیچ سند و مدرکی در اثبات این ادعا جز رابطه ی کاووس و خانواده ی حرومی ها وجود نداشت.اگر چه کاووس به اتهام قتل بازداشت بود اما دیر یا زود همکارم با لایحه ای و ایراد عدم وجود ادله ی محکمه پسند ترتیب آزادی وی را خواهد داد.تنها سرنخ پرونده گلوله ای بود که سبب قتل امیر شده بود،گلوله از اسلحه ای شلیک شده بود که بین اهالی محل به تکزن معروف بود و از اربیل عراق خریداری می شد.غالب اهالی محل برنو و شش پر جوازدار داشتند وکمتر کسی پیدا می شد که جرات کنه سلاح غیر مجاز داشته باشه جز همان خانواده ی معروف به حرومی ها.لازم بود از تنها سرنخ پرونده نهایت استفاده را ببرم لذا با پدر امیر تماس گرفتم و گفتم جهت ملاقات با دادستان باید به مرکز استان بیاید،پیش از رسیدن وی از طریقی اطلاعاات لازم راجع به فروش اسلحه در اربیل جمع آوری کردم،پدر امیر که جریان سفر را شنید ابتدا مخالفت کرد اما وقتی بهش گفتم این تنها راهی است که ممکنه کمک کنه تا قاتل امیر شناسایی بشه قبول کرد تا راهی سفر بشه.
فروشنده اسلحه با دریافت هزینه ی سفر و ...به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شد،مشخصات شخصی که از وی سلاح خریداری کرده را معرفی کرد که  برابر بود باچالش بعدی پرونده،شخصی که از وی سلاح خریداری کرده بود از اهالی محل نبود و مشخصاتی که وی می داد با هیچ یک از مردان خانواده حرومی مطابقت نداشت.پس از جلسه دادگاه به اتفاق شاهد راهی منزل پدر امیر شدیم که بین راه راجع به چگونگی پرداخت مانده هزینه ی وی صحبت شد،همین بحث پول و پرداخت راهگشا بود وسبب شد تا شاهد پرده از راز خانواده ی حرومی بردارد.
شناسایی صاحب حسابی که از آن پول به حساب شاهد منتقل شده بود،واسطه خرید اسلحه شناسایی وی نیز با مشخصات شخصی را که سفارش خرید اسلحه را داده بود قیطاس پسر بزرگ خانواده ی حرومی ها را به دادگاه معرفی کرد
به نام خداوند مهربان در هر حرفه و تخصصی که باشی تجربه کردن اولین ها همراه با حس و حالی عجیب هست،حسی معلق بین ترس و ذوق از اولین تجربه ی کاری همراه با استرس و دلشوره که مهمان همیشگی وکلاست خاصه در پرونده ای که جان یک انسان و امید یک خانواده با آن گره خورده. ابلاغ وکالت تسخیری قاتل که رسید حال عجیبی داشتم از طرفی دلم می خواست تا رسیدن به دادگاه پرواز کنم واولین تجربه ام را در پرونده قتل رقم بزنم و از سویی دلشوره داشتم که از عهده ی کار بر می آیم یا خیر؟به هر شکلی که بود خودم را نزد قضات محترم رساندم، هنوز مهر و امضاء ذیل لایحه اذن مطالعه ی پرونده خشک نشده بود که یکی از همکاران با تجربه با لایحه ای در دست وارد اتاق قضات شدند. پس از عرض ادب و ارادت متوجه شدم که قاتل وکیل تعیینی گرفته و ضرورت حضور من به عنوان وکیل تسخیری منتفی است*دست از پا درازتر راهی خانه شدم و کل مسیر دادگاه تا منزل به حسرت از دست دادن چنین موقعیتی فکر می کردم،آنقدر کلافه وبی حوصله بودم که ناهار نخورده از خانه زدم بیرون،اصلا نفهمیدم چطور آن ساعت از روز سر از دفتر درآورده بودم که صدای زنگ دفتر هشداری بود برای نگاه کردن به ساعت که 3بعد از ظهر را نشان می داد. از چشمی دفتر تنها چیزی که به وضوح دیده می شد لباس های مشکیِ تن مراجعین بود،به این نیت که بگویم اگر با وکیل کار دارید ساعت 6به بعد مراجعه کنید در را باز کردم. پیش از آنکه حرفی بزنم چهره ی غمگین و خسته ی پیرمرد با کمری خمیده موجب شد دعوتشان کنم داخل،آنچه رخ داد از آن اتفاقاتی بود که اگر کسی برایم بازگو می کرد باور نمی کردم،اولیاء دم همان پرونده ای که قرار بود وکیل تسخیری قاتل شوم به واسطه ای معرفی شده بودند جهت تفویض وکالت! وضعیت بندگان خدا طوری بود که هیچ مجالی برای توضیح و تفسیر اتفاق چند ساعت گذشته وجود نداشت و صرفا از باب رعایت اصول امانت داری و صداقت،قضیه وکالت تسخیری ابلاغ شده را به دختر خانواده که دانشجوی ترم دوم حقوق بود و تاحدودی با مفاهیم آشنا،منتقل کردم و قرار شد ظرف دو سه روز آتی مسئله با کانون وکلا در میان گذاشته سپس به عنوان وکیل اولیاء دم اعلام وکالت کنم. پارادوکس جالبی بود،اگرچه به عنوان وکیل قاتل لحظه ای در پرونده حضور نداشتم اما اینکه ظرف چند ساعت موقعیتم در یک پرونده تا این میزان تغییر کرده بود برایم جالب بود. شب عقدکنان نسترن و حمید، قرار بودعاقد صیغه ی محرمیت داداش امیر که شیرینی خورده المیرا بود را جاری کند... آنشب به محض ورود عاقد به مجلس و صدا کردن المیرا و امیر ،کاووس پسر عموی المیرا با برنو روی پشت بام سه تا تیر هوایی شلیک می کنه که خانواده ها به تصور رسم و رسوم قدیم که در شب عروسیِ دختران طایفه مردان قوم با شلیک هوایی ضرب شصتی به دادماد نشون می دهند بدون توجه به رفتار کاووس به ادامه مراسم مشغول می شوند که یکدفعه کاووس گلوله چهارم را به آینه شمعدان سفره عقد شلیک می کنه و جیغ و فریاد زنان فامیل ،جایگزین کِل و هِل مراسم می شود،گلوله پنجم که به سر گوسفند وسط حیاط خورد همه ساکت شدند،طوری که صدای خِس خِس نفس های آخر گوسفند شنیده می شد،عربده کاووس سکوت مراسم را در هم شکست: ها چی شد مگه شما نمی گفتید عقد دخترعمو پسر عمو توی آسمون بستن، هیچ نامردی حق نداره اسم روی ناموس من بزاره،یکدفعه امیر رفت بالا پشت بام سراغ کاووس،امیر با شش پر و کاووس با برنو پیشانی هم را هدف گرفته بودند و رجز می خوندن که آقا بزرگ زنگ زد 110وقائله آنشب با تعهد و پادرمیانی بزرگان طایفه ختم به خیر شد و فردا آفتاب نزده امیر برگشت سر خدمتش. یک ماه و چند روز قبل از اینکه امیر برای مرخصی پایان دوره به محل برگردد،همه ی محل حرف و گفت این دوتا بود،کاووس در نبود امیر هرکاری که بگید کرد تا امیر را از چشم اهالی محل بندازه،داخل محل خانواده ی خلافکاری داریم که کل روزگارشون درگیر پاسگاه و زندان هستند،همین نبود مردان خانواده سببی شده تا دخترشون بیفته سر زبون محلی ها و حرف و گفت هایی که در نبود مردان خونه،دختره چه کار می کنه و کجاها که نرفته،بدنامی این خانواده طوری بود که هیچ کس سرسلامتی با اینها نداشت الا کاووس آن هم دقیقا بعد از درگیری آنشب،آمد و رفت کاووس به خونه ای که بین اهل محل به حرونی ها معروف بودند برای همه سوال شده بود،اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت،کاووس کلا جر جری بود و نمی شد زیاد به پر و پاش پیچید،حرف که بادهوا بود اما هر چه کاووس به این خونه بیشتر نزدیک می شد حرف و گفت های ناجور راجع به امیر بیشتر می شد اما من از چشم هام بیشتر به امیر اطمینون داشتم و یقین داشتم کاووس از لجش پشت امیر حرف درآورده که با دختر حرومی ها سر و سری داره،اینقدری که یکی دوبار حاج بابا صدام زد و حکایت نقل محل را پرس کرد که توهم شنیدی پشت مردت چه میگن؟گفتم ها که شنیدم کر که نیستم،همش زیر سر این کاووس از خدا بیخبره،امیر کلاهش هم خونه ی حرومی بیفته سمت محل انها نمیره خیالت تخت حاج بابا،همین حرف و گفت ها شد دلیل تا برا امیر کاغذ بفرستم و از حال و روز محل باخبرش کنم منتها گویی قبل از رسیدن کاغذ من امیر راهی شده بود که راه به راه از اتوبوس که پیاده میشه میاد سمت خونه ی ما و بین راه با کاووس رودرو میشه،یکی اون بگه یکی این دعوی بالا میگره تا همین حرومی ها از راه می رسند به خیال خودشون واسطه میشن تا دعوی خاتمه بدهند.امیر یکی دوساعت خونه ی ما بود و بعد هم راهی خونه اشون شد هنوز آتیش سر قلیونی که براش چاق کرده بود حرارت داشت که صدای تیر پیچید توی محل زدم تو سر خودم گفتم آخ که خونه خراب شدم. اظهارات المیرا حکایت از نقشه ی طراحی شده ای برای قتل امیر داشت اما هیچ سند و مدرکی در اثبات این ادعا جز رابطه ی کاووس و خانواده ی حرومی ها وجود نداشت.اگر چه کاووس به اتهام قتل بازداشت بود اما دیر یا زود همکارم با لایحه ای و ایراد عدم وجود ادله ی محکمه پسند ترتیب آزادی وی را خواهد داد.تنها سرنخ پرونده گلوله ای بود که سبب قتل امیر شده بود،گلوله از اسلحه ای شلیک شده بود که بین اهالی محل به تکزن معروف بود و از اربیل عراق خریداری می شد.غالب اهالی محل برنو و شش پر جوازدار داشتند وکمتر کسی پیدا می شد که جرات کنه سلاح غیر مجاز داشته باشه جز همان خانواده ی معروف به حرومی ها.لازم بود از تنها سرنخ پرونده نهایت استفاده را ببرم لذا با پدر امیر تماس گرفتم و گفتم جهت ملاقات با دادستان باید به مرکز استان بیاید،پیش از رسیدن وی از طریقی اطلاعاات لازم راجع به فروش اسلحه در اربیل جمع آوری کردم،پدر امیر که جریان سفر را شنید ابتدا مخالفت کرد اما وقتی بهش گفتم این تنها راهی است که ممکنه کمک کنه تا قاتل امیر شناسایی بشه قبول کرد تا راهی سفر بشه. فروشنده اسلحه با دریافت هزینه ی سفر و ...به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شد،مشخصات شخصی که از وی سلاح خریداری کرده را معرفی کرد که برابر بود باچالش بعدی پرونده،شخصی که از وی سلاح خریداری کرده بود از اهالی محل نبود و مشخصاتی که وی می داد با هیچ یک از مردان خانواده حرومی مطابقت نداشت.پس از جلسه دادگاه به اتفاق شاهد راهی منزل پدر امیر شدیم که بین راه راجع به چگونگی پرداخت مانده هزینه ی وی صحبت شد،همین بحث پول و پرداخت راهگشا بود وسبب شد تا شاهد پرده از راز خانواده ی حرومی بردارد. شناسایی صاحب حسابی که از آن پول به حساب شاهد منتقل شده بود،واسطه خرید اسلحه شناسایی وی نیز با مشخصات شخصی را که سفارش خرید اسلحه را داده بود قیطاس پسر بزرگ خانواده ی حرومی ها را به دادگاه معرفی کرد


محمد هادی جعفرپور هستم که بعضاً بین دوستان با نام رامین شناخته می شوم/در کنار فعالیت حرفه ای،سعی می کنم هر از گاهی با قلم پر ایرادم صفحه ی کاغذ را قلمی کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید