ویرگول
ورودثبت نام
M.Hatami
M.Hatami
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات من با معلم دین و زندگی

به پیشگاه حضرت عشق، صبح قریب، ساحل امن، مهدی موعود(عج)...

دست عشق در کار بود و چه نیکو نقاشی است که اثر های زیبایی را خلق می کند، او عکس خود را کشید و به همین خاطر زیباترین اثر از کار در آمد، آن قدر که وقتی خودش آن را از نظر گذراند، به خود احسنت گفت.

آری! این بار سخن از اوست، که هنوز در انتظار او می باشم تا شاید باز او را توانم دیدن...

مردی با عشقی بزرگ، آقای علیمحمدی...

سال تحصیلی 92_1391 شروع شد و ما راهی مدرسه شدیم و بعد از این که برنامه کلاسی خود را دریافت کردیم که از همان اول بر روی دیوار کلاس زده شده بود و ما آن را نوشتیم.

اگر اشتباه نکنم بلی! یکشنبه ها درس دین و زندگی داشتیم. درب کلاس گشوده شد و مردی با کت و شلوار
مایل به رنگ سفید و چهره ای نیکو وارد کلاس شد. ایشان گفت که درس را بخوانید و از شما هر جلسه می پرسم. جلسه ی بعدی که اولین درس دین و زندگی(2) را قرار بود مورد پرسش قرار دهد افرادی داوطلب رفتند و من هم که درس نخوانده بودم نرفتم و ایشان همان جلسه اول گفت چه کسانی درس نخوانده اند؟ و بنده هم دستم را بلند کردم، اما ایشان پدرانه از خطای بچه ها گذشت کردند...

بلی! دریا که باشی تمام بدی ها را در خود محو می کنی و تمام خوبی می شوی و او هیچ گونه ادعا و درخواستی نداشت جز این که درسمان را خوب بخوانیم و از او جز صداقت و مهربانی و بزرگواری چیز دیگری دیده نشد و افسوس بر من که نتوانستم او را آن طور که باید بشناسم...

                               مور لنگم من چه دانم فیل را، پشه ای کی داند اسرافیل را

                              صد هزاران شیر بود او در تنی، او چو آتش بود و عالم خرمنی...

آن سال کلاس دوم دبیرستان بودم و در کلاس یکی از هم کلاسی ها شیوه ی جدیدی برای تفریح در آورده بود
و آن این بود که در وقت روخوانی درس، هر گاه به سئوالی می رسیدیم که با آیا شروع می شد، بچه ها در پاسخ آن با صدای بلند می گفتند خیررررررر...

مثلاً یک بار در درس های آخر دینی(2) این سئوال بود که آیا تا کنون با کشتی سفر کرده اید؟ و همه بچه ها بلند و همزمان گفتند: خیرررر... و ایشان خندیدند.

سال بعد هم در درس دینی(3) این توفیق شد که ایشان معلم ما شد، اما آن سال به ازای هر جواب خیری که بچه ها در پاسخ به سئوال می دادند، ایشان نمره ای را از ما کسر می کرد و یک بار هم بنده مانع این کار شدم و شاید اگر او نبود من چگونه می توانستم درس دینی را یاد بگیرم...

                     بی عنایت های آن دریای لطف، از چنین موجی به ساحل کی رسی؟

آن سال بیش از دیگر دانش آموزان با او در ارتباط بودم و حتی به او برای مطالعه کتاب می دادم و ایشان با کمال منت و احترام از بنده پذیرفت...

آن سال هم به خوبی تمام شد ولی سال بعد دیگر در آن مدرسه نبود و چرا این مرد الهی را دیگر نباید دیدن؟...

سراغ او را از معلمان دیگری که داشتم و آن ها را می دیدم می گرفتم اما باز هم می گفتند امسال هم به آن مدرسه نیامده است

                 از هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم، یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد...

اما تو ای عشق، بازگرد و از آن برایم بگو که او کجاست؟ و در چه حالیست؟

خدا او را در تمامی خواسته های دنیایی و اخروی کفایت کند و در همه حال او را شاد کند...


                       آن یار کز او خانه ما جای پری بود، سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

                     دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش، بیچاره ندانست که یارش سفری بود

                              تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد، تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

                        منظور خردمند من آن ماه که او را، با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

                          از چنگ منش اختر بدمهر به در برد، آری چه کنم دولت دور قمری بود

                       عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را، در مملکت حسن سر تاجوری بود

              اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت، باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

                 خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین، افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

                  خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را، با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

                         هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ، از یمن دعای شب و ورد سحری بود...



  "وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا"(مریم15)

                 *و سلام بر او روزى كه زاده شد و روزى كه مى‏ ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى ‏شود*

خاطرات من با معلم دین و زندگی
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید