ویرگول
ورودثبت نام
M.Hatami
M.Hatami
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

در جستجوی خاطرات نه چندان دور...

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو، یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

یک بار دیگر عشق دست به کار می شود تا جلوه گری نماید و بدین گونه با دل عاشق، همراه بشود. بازوان قدرتمند عشق، زمانی که اراده می نمایند، با قلمی زیبا؛ عاشقانه ها را خلق می کنند...

در دوران تحصیل در مقطع راهنمایی، همکلاسی داشتم به نام آقای امیر حسین به گزین.. وی شخصی بود که درس خوان بوده و شوخ طبع بود.. مدت ها بعد از اتمام دوران راهنمایی، وی را ندیده بودم و خاطراتی که با او داشتیم بسیار شیرین بود..

ما یک گروه نمایشی تشکیل داده بودیم و در کلاس اجرا می کردیم که همان نمایش های هنری صمد و ممد بود.. همیشه من خود نقش اول را بر عهده داشتم و بیشترین نمایشی که همیشه آن را اجرا می نمودیم، طنز صمد و ممد اخراجی ها بود و امیرحسین نقش پدرم را بر عهده می گرفت که بسیار عالی نیز آن را ایفا می نمود..

مدت ها آرزو داشتم که دوباره او را بیابم و زیارت نمایم تا بار دیگر آن خاطرات برایم تداعی بشوند.. آری! آن روزها به خاطرم می آمد و لبخندی شیرین بر لبانم نقش می بست و امیرحسین در خاطرم جلوه گری می نمود...

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد...

زمانی وی را در یکی از فروشگاه ها دیدم که در آن جا مشغول به کار بود.. بعد از مدت ها راهی همان مکان شده و جویای او شدم تا نشانی از او بیابم..

بعد از مدت ها، راهی همان مکان شده و جویای حال او شدم تا نشان از بی نشان ها بیابم.. یکی از اشخاصی که در آن جا بود، آدرسی به من داد که از قضا نزدیک همان مکان بود.. خوشحال شدم.. شکری از آن شخص به جا آوردم و بی درنگ راهی شدم...

به آن جا رسیدم.. از درب فروشگاه که به داخل رفتم، او را دیدم که در پشت میز ایستاده و آماده خدمت به مراجعین است..

مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد، هُدهُد خوش خبر از طرف سبا باز آمد..

به او سلام دادم.. پاسخم گفت ولی دیدم که هیچ واکنشی نشان نداد..

در این هنگام وی رو به من کرد و به او گفتم: از همکلاسی های دوران راهنمایی هستم و خود را معرفی نمودم.. وی خوشحال شد و در این هنگام استقبال گرمی از بنده نمود و با هم مشغول صحبت شدیم.. آن روزها را برای وی یاد آوری می نمودم و او فقط می خندید..

آری! در این هنگام که دیدم وی کاملاً در سلامت به سر می برد، بسیار خوشحال شدم...

یارب سببی ساز که یارم به سلامت، باز آید و برهاندم از بند ملامت..

وی یکی از اشخاصی است که قلبم بسیار به سوی او گرایش دارد.. زیرا خاطرات بسی شیرین را با وی، در دفتر تاریخ به ثبت رسانده و بایگانی کرده ام.. هرگز فراموش نمی کنم که زمانی قبل از اجرای یکی از نمایش هایمان، وی با اصرار و خواهش و با کمال ادب از من درخواست کرد تا اجازه دهم او نقش اول را ایفا کند و حتی یک قطعه لواشک را در برابر این کار داد و وقتی بقیه لواشک را از او درخواست کردم، به من فرمود: که بقیه را در نمایش خواهد داد..

ایشان همچنین به درس ریاضی نیز، تسلط خوبی داشت و به زیبایی از عهده حل مسائل و رسیدن به پاسخ مورد نظر برمی آمد..

سخن گفتن از این شخص، از جمله دلکش ترین و دوست داشتنی ترین چیزها برای من است..

به دلیل مراجعات فراوان به ایشان، وقت زیادی برای صحبت میسر نشد.. در غیر این صورت بسیار علاقه داشتم که سر را بر روی سینه یا زانوهای او گذاشته و اشک بریزم و از آن روزها سخن بگویم..

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت، جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت...

وَ سَلامٌ عَلَیهِ یوْمَ وُلِدَ وَ یوْمَ یمُوتُ وَ یوْمَ یبْعَثُ حَیا

سلام بر او، آن روز که تولّد یافت، و آن روز که می میرد، و آن روز که زنده برانگیخته می شود!


خاطرات من
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید