ویرگول
ورودثبت نام
M.Hatami
M.Hatami
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ذکر یک خاطره از گذشته ها...

این بار نقل قصه ای پر غصه را به نگارش درآورده ام...

مانند خزان پاییز، عشق نیز به خزان تبدیل می شود...

در دوران راهنمایی در مدرسه رزاق افشارچی تحصیل می نمودم. خاطرات بسی شیرین در این مدرسه برای من رقم خورده است که خیلی از آن ها را نیز در این جا به نگارش درآورده ام. همکلاسی های خوبی نیز داشتم که بسیار با هم کتک خوردیم و تنبیه شدیم. در کنار مدرسه ما، یک مدرسه دخترانه وجود داشت که اکنون نیز همچنان هست و گاهی بچه ها به هنگام زنگ تفریح در کنار دیواری که مدرسه ما و آن ها را از هم جدا می نمود می نشستند و مسخره بازی در می آوردند.

مدرسه ما را تخریب کردند ولی آن مدرسه همچنان پا برجاست. یادم نمی رود که یک درخت گیلاس در حیاط مدرسه بود که خدا را شکر هنوز هم هست و آن را باقی گذاشتند. از این درخت بسیار میوه می چیدیم.

دوستی داشتم به نام پوریا. وی پسر خوبی بود و همکلاسی خاطره انگیزی برای من به شمار می رفت. آری! این خاطرات است که اکنون به یادم می آید و چاره ای جز تحمل بر فراغ دوست نیست...

نه درخت تحمل می کند جفای خزان، غلام قامتِ سروم که این قدم دارد

بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی، گاهی وی را می دیدم و مشغول صحبت می شدیم. مدت ها گذشت و دیگر از پوریا خبری نبود و او را نمی دیدم. همچنین سایر همکلاسی ها را. روزی وی را از خاطرم گذراندم و به یاد روزهایی که با هم بودیم افتادم. اندک زمانی گذشت و در روی یک تابلوی اعلانات، اعلامیه ای نظر مرا به خود جلب کرد. وقتی به آن نگریستم مشاهده کردم نوشته است: جوان ناکام پوریا مدد خانی...

سال های قبل یادم می افتد. زمانی که بعد از ظهر، کلاس های تقویتی برایمان گذاشته بودند و ما به منزل می آمدیم و پس از صرف غذا و کمی استراحت، دوباره به مدرسه بازمی گشتیم. زمانی در یکی از روزها، که باید بعد ازظهر به کلاس می رفتیم، با پوریا تا منزل ما آمدیم ومن می خواستم چیزی بردارم (گویا کتاب یا چیز دیگری که به طور دقیق در ذهن ندارم). پوریا یک عدد ماسک بهداشتی در دست داشت و می خواست تفریح نماید، البته تفریحی که سالم است و قصد اذیت و آزار در ذهنش وجود نداشت. وی می خواست این ماسک را برروی دری نصب کند و به من گفت دری باید باشد که دوتایی بوده تا بتوان این را روی آن انداخت. از قضا همین در نیز پیدا شد و اکنون نیز که گاهی از آن مکان و از جلوی همان خانه عبور می کنم به یاد آن روز می افتم. در یک روز زمستانی که برف نیز باریده بود و زمین را سفید پوش کرده و همچون پتویی سفید بر روی آن کشیده شده بود، با پوریا در حیاط بودیم و به تمامی بچه ها شیر داده بودند. پوریا به من چنین سخنی گفت: می خواهی این شیر یخ بزند و به دنبال آن کمی از شیری که در لیوان بود، بر روی زمین ریخت و با خنده گفت: آه، یخ شد. ​

هر یک از انسان ها، خاطراتی شیرین و یا تلخ دارند که با مرور آن ها، شاد می شوند یا غباری از غم بر چهره و دل آن ها نقش می بندد لذا من با دیدن این اتفاقات، ملتمسانه و با تمام وجود از خداوند خواستم که قبل از مرگم، تمام همکلاسی ها و افرادی که در برهه ای از زمان، خاطراتی برایمان رقم خورده و دفتر تاریخ آن را بایگانی نموده، ببینم حتی برای یک بار...

در همان روزی که این دعا را کرده و از خداوند بر آورده کردن این آرزو را خواستم، شب بود و من بعد از اقامه نماز از مسجد برمیگشتم. ناگاه دیدم که شخصی مرا از پشت صدا زده و بر من سلام نمود!!! وقتی به سمت او متوجه شدم دیدم یکی از همکلاسی های دوران راهنمایی به نام مجید بود. با هم احوال پرسی کرده و او به من گفت اگر مایل هستم یا وقت دارم کمی بنشینیم و بنده قبول کردم. آن روزها را از خاطر می گذرانیدیم و می خندیدیم و از تک تک همکلاسی ها جویا می شدم. اما متأسفانه خبرهای ناراحت کننده ای شنیدم که بعضی از آن ها، به دلیل زیبا جلوه نمودن دنیا و اسیر آن شدن، در وضعیت بدی به سر می برند و برخی زندانی شده اند. وی می گفت: فقط تو به راه خوبی رفته ای و ما نه...

خداوند همه ما را به صراط مستقیمش هدایت فرماید، هدایت شدنی که بعد از آن گمراهی و لغزشی نباشد- آمین-

وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (مریم/33)
و سلام بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مى‌ميرم و روزى كه زنده برانگيخته مى‌شوم.

خاطراتی از گذشتهآن روزها
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید