ویرگول
ورودثبت نام
M.Hatami
M.Hatami
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

و عشق همچنان باقیست...

دست عشق در کار بود و او چه نیکو نقاشی است که اثر های زیبایی خلق می کند. او عکس خود را کشید و به همین خاطر زیباترین اثر از کار در آمد. آن قدر که وقتی آن را از نظر گذراند، به خود احسنت گفت...

از جمله زیباترین و دوست داشتنی ترین خاطراتم، خاطره ای است که با معلم انگلیسی سال چهارم دبیرستان، آقای محمد علی رحیمی دارم. درس هایش، اخلاقش، تواضعش، مهربانی اش و تمام خوبی هایش...

آری! عشق در هر جا که قدم گذارد، زیر و رو می کند و آتش عشق شاگرد به استاد نیز در قلب من جاودانه می باشد...

در حقیقت، خاطرات بنده با ایشان، طوماری است که لحظه لحظه آن را خاطرات شیرینی کامل کرده است..

این استاد بزرگوار مانند خورشیدی تابنده ظاهر گشت و بنده توانستم از وجود ایشان استفاده نمایم و اینک چاره ای ندارم جز این که در برابر آستان عظمت و بزرگی او، خاضعانه سر فرود آورم و باید بگویم این چند سطر ناتمام هرگز نخواهد توانست ایشان را آن گونه که هست توصیف کند...

این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند، حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد...

آری! به یاد دارم که هیچ گاه ادب و احترام از ایشان جدا نگردید و ساعاتی که درس زبان انگلیسی داشتیم، لذت برده و به یاد ندارم که هیچگاه خواسته باشم زنگ زبان سریع تمام بشود. در بزرگی اخلاقش همین بس که اهل مدارا و صبر بود و هیچ گاه کوچکترین تندی از او ندیدم.

ایشان دوستدار شعر بود و اشعار زیبایی نیز داشت که یکی از آن ها را برایمان در کلاس درس خواند.

آری، آن منظر از ذهنم محو نخواهد شد و به یاد دارم که وقتی آن شعر را برایمان در کلاس درس خواندند، قطرات اشک مانند شبنمی در چشمان ایشان نمایان گردید، اشکی از جنس عشق...

سراسر مهربانی بود و این ویژگی از او جدا نگردید و گویا مهربانی و بزرگی جزئی از زندگانی ایشان بود.

دقیقه ها در کشاکشی از هم پیشی می جویند و من همواره در آرزوی آنم تا یک بار دیگر آن روزها تکرار شود.

جدا از این که معلم درس انگلیسی برایم بود، جمله ای را نیز به من گفت که تا آخرین روز زندگانیم فراموش نخواهم کرد؛ درباره نگاه به نامحرم مشغول صحبت بودیم که دقیقاً عبارات را به یاد ندارم ولی جمله ای با این معنی به من گفتند: مهم این است که نامحرم را ببینی و نبینی، یعنی با چشمان باز نامحرم را نبینی...

درس بزرگ اخلاقی برای من!

یکی از شعرهایی را که ایشان در سر کلاس برایمان خواندند را نیز نقل می کنم:

توهم عبور...

درون کورۀ احساس جانسوزم،

مملو از هیزم خاطرات عاشقانۀ توست

خورشید تب چشم های پرتو افشانت، خاکستر سرد وجود مرا به شعله می آرد

لحظه هایم چه سخت می گذرند، با غیبت حضور گرم دستهای عزیزت

هر شب تو را در کوچه های خاطرات خاطره ام یاد می کنم و

لک های پنجره های کوچک خانۀ خیالم را با اشکهای زلال کودکانه ام

هر روز پاک می کنم تا صاف تر توهم عبور تو را نظاره گر باشم

آیا هنوز اسم کوچک من را در دفتر غزلت ثبت کرده ای؟

آیا همواره قلب کوچک معصومت در انتظار دیدن من تاب و تب دارد؟

من که هر روز در لب جاده خاکی، هر روز در غروب غریبانۀ خورشید

در انتظار عبور روشن چرخهای توام

چه شد در آن هوای گرم و روشنایی روز یکباره محو سایه های درختان کوچه ها گشتی...

وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (مریم/33)
  و سلام بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مى‌ميرم و روزى كه زنده برانگيخته مى‌شوم.

آن روزها
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید