مزخرف ترین الگویی که از بچگی تا همین یه سال پیش دیدم «قوی بودن»عه
متنفرم از اینایی که میگن«ادم قوی دغدغه هاشو تبدیل به دغدغه های مادرش نمیکنه»یا«در سکوت بجنگ»
آخه چرا چرت و پرت میگین طرف ۱۳-۱۴ سالشه چرا نباید دغدغه هاشو به مادرش بگه خانوادش اینو از سر جوب آوردن که نتونن به دغدغه های بچهشون رسیدگی کنن میدونم میفهمم که وقتی مشکلی داری نباید عالم و آدم رو خبر دار کنی ولی به خانواده که باید بگی بدبختی این جاست که وقتی میخوای ادای مثلا آدمای قوی رو در بیاری خیلی چیزا رو پنهون میکنی دغدغه های که وقتی بزرگ شدی ممکنه تبدیل به تروما بشه چیزهایی که باعث میشن خودت انتخاب کنی که آدم منزوی نشینی بشی درباره ی نوشتن این متن ایده ای ندارم فقط میخوام بگم میخوام گله کنم چون وقتی از چند سال پیش ادای قوی ها رو در میاوردم ارتباطم با مامانم کمتر شد من مثل بچه های دیگه راجب روزمره ی مدرسه با مامانم صحبت نمیکنم مثل خیلی های دیگه عادت به مهربونی یا بغل کردن خواهرام ندارم مثل خیلی های دیگه که از خواهر بزرگشون کمک میخوان من تا به حال حتی یه بار هم این کار رو نکردم عادت ندارم و خوشم نمیاد که گریمو ببینن اوضاع جایی بدتر شد که خانوادم حتی نفهمیدن که من توی سن کم که تازه نوجوون به حساب میومدم افسردگی داشتم واسه همین وقتی بزرگتر شدم و ۱۶ سالم شد به این نتیجه رسیدم که آدمای درونگرا زندگی بهتری دارن و میخواستم آدم منزویی بشم واسه همین مشکل اعصاب داشتم یا اینکه درونگرا ترین آدمی که اطرافم دیده بودم همه حداقل یه دوست صمیمی داشتن در حالی که من داشتم تمام روابطم با دوستانم رو خراب میکردم وقتی که کاملا اطرافم از آدم خالی شد اینارو فهمیدم و تا اون موقع که اینا رو فهمیدم مدام از خودم میپرسیدم من چمه؟مشکل چیه؟چرا من مثل اون نیستم ؟مشکل این نبود که خانوادم به من توجه نمیکردن یا من آدم کم حرف و خجالتی بودم برعکس من یه entp ام جواب سوال این بود که من دروغ گوی ماهری شده بودم که میتونست تمام احساسات و مشکلاتش رو مخفی کنه فقط چون میخواست اثبات کنه آدم قوییعه
اگه از من بپرسین اصلا نمی ارزید