ویرگول
ورودثبت نام
mina hosseini - مینا حسینی
mina hosseini - مینا حسینی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

خلاصه کتاب من زنده ام

معرفی کتاب

این کتاب در حوزه اسارت و بخشی از خاطرات نانوشته 4 بانوی اسیر ایرانی به نگارش در آمده تا پاسخگویی بسیاری از سوالات بدون پاسخ در حوزه اسارت بانوان ایرانی در زندان های رژیم بعثی در دوران هشت سال دفاع مقدس باشد.
سی و چند روز بیشتر از حمله ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی ها اول که ماشین شان را محاصره می کنند، از خوشحالی پایکوبی می کنند و پشت بی سیم به فرماندهان شان اعلام می کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می گویند از نظر ما شما ژنرال های ایرانی هستید!
عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دستخط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی خبری مفقودالاثری برای خانواده اش یا هر کسی که می توانست فارسی بخواند نوشته بود: «من زنده ام. معصومه آباد.»
کتاب از هشت فصل تشکیل شده است:
* کودکی
* نوجوانی
* انقلاب
* جنگ و اسارت
* زندان الرشید بغداد
* انتظار
* اردوگاه موصل و عنبر
* عکس و اسناد

خلاصه فصل اول

بچه‌ها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان و البته به کمک چندتا از عناصر خود فروخته‌ خودمان انتخاب می‌کردند.

... این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون [چوپانی که قصد داشت گله‌ای از گوسفندان را از روستایشان برای رزمندگان در جبهه‌ها ببرد ولی در میانه راه  و به همراه خانم آباد، راوی داستان به اسارت در می‌آید] و چند نفر دیگر گذاشتند. بچه‌هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می‌کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقه‌اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده‌ات برسانند.

آنقدر به سر عزیز ضربه زده بودند که لکنت افتاده بود و دیگه نمی‌تونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و روده‌اش بیرون می‌ریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: یظّیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت می‌دهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)

عزیز التماس می‌کرد و فرصت وصیت می‌خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی‌ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!    

درحالی که از دهان و حلقش خون می‌ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آورده‌ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.

وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنه‌ها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل می‌کردیم. بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج می‌شد و صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید. در حالی که برادرها هنوز آنجا بودند بعد از ظهر همان روز ما را سوار خودروی امنیتی کردند و از آنجا بردند. سرگشته و بی‌قرار؛ با کوله باری از درد و شکنجه برادرانمان، راهی مقصدی نامعلوم شدیم...




خلاصه فصل دوم

پاییز سال ۵۹ حمله به ایران شدت گرفته بود با هر روشی که می توانستم سعی کردم به شهر خودم برگردم اول به اهواز رفتم و سپس با اتوبوس اسرای عراقی به سمت آبادان راهی شدم، از همان بدو ورودم به شهرم به سپاه اعلام امادگی کردم تا کمکشان کنم در شرایط سخت جنگی خانواده ام به شهرهای دیگر رفته بودند تا در امان باشند.

زمانی که از بچه های نجات یافته از طیر آتش را به شیراز برده بودیم در راه برگشت به ارتش عراقی ها برخوردیم آنها افراد زیادی را پیش از ما نیز اسیر کرده بودند و ماراهم تفتیش کردند و فکر کردند که ژنرال هستیم، من و دیگر اسرا را از ایران خارج کردند و به مقر فرماندهی بردند مدتی در آنجا بودیم تعدادمان زیاد تر شده بود اکثرمان بدلیل شرایط بد و نداشتن بهداشت مریض شده بودیم، به علت بیماری وسط راه چند باری مجبور به توقف شدیم سپس دوباره به راه افتادیم تا به زندان الرشید بغداد رسیدیم.




خلاصه فصل سوم

[خانواده آباد بیش از دوسال بود که در پی یافتن اثری از دخترانش همه جای ایران را زیر و رو کردند و هنوز از سرنوشت او اطلاعی نداشتند که بعد از اینکه چند نفری در رابطه به اسارت رفتن او به آن‌ها اطلاعاتی دادند، سلمان یکی از برادران نویسنده داستان روایت می‌کند که] چند وقتی بود که درگیر کلنجار رفتن با نیروهای صلیب سرخ جهانی و تشکیل پرونده پی جویی بودم که این بار دکتر صدر [فرزند امام موسی صدر و رئیس بخش اسرا و مفقودین هلال احمر خوزستان] خودش زنگ زد و برای روز بعد با من قرار گذاشت اما در مورد دلیل ملاقات چیزی نگفت.

روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را به آنجا رساندم. هنوز ساعت شش نشده بود پشت در بسته راه می‌رفتم و دور از چشم مردم یواشکی زیر لب با خودم حرف می‌زدم: یعنی دکتر صدر با من چه کار داره، چی می‌خواد به من بگه؟ و ... دوتا خانواده دیگه هم از شهرستان صبح زود رسیده بودند. یواش یواش سرو کله نگهبان و آبدارچی پیدا شد. تونستم خودم رو زودتر از همه به اتاق رئیس برسانم. دکتر صدر همزمان با همه کارمندان وارد اداره شد. برای اینکه هیجانات مرا کنترل کرده باشد، گفت: خوشبختانه از اسرای مفقود الاثر یکی بعد از دیگری خبر می‌آد. خداروشکر، خواهر شما هم شماره اسارت گرفته.

نمی‌دانستم منظورش چیست یا شاید نمی‌توانستم منظورش را بفهمم، گیج شده بودم. گفتم: یعنی آزاد شده؟

- نه یعنی پیدا شده و صلیب سرخ، اسارتش رو تایید کرده، دستخط خواهرتون رو می‌شناسید؟

- حتما می‌شناسم.

- بفرمایید، اینم از نامه آبی که اولین نامه اسراست و یک عکس که صلیب سرخ از آن‌ها گرفته.

نامه را دیدم: «من زنده‌ام- بیمارستان الرشید بغداد؛ معصومه آباد»

اشک بود که از صورتم سرازیر می‌شد. بی‌اختیار دست و پای دکتر صدر را می‌بوسیدم. سراسیمه به سمت خیابان و شیرینی فروشی‌ها و میوه فروشی‌ها رفتم. هنوز مغازه‌ها باز نشده بود فقط کله پزی‌ها و حلیم فروشی‌ها باز بودند که آن‌ها هم داشتند کفگیرشان را ته دیگ می‌زدند تا جمع کنند. با التماس نامه و عکس را به حلیم فروش نشان دادم و گفتم: ببین خواهرت که گم شده بود، پیدا شده! حلیم فروش بیچاره از همه جا بیخبر با عصبانیت گفت: چی گفتی! خواهر من گم شده؟! گفتم: نه منظورم اینه که خواهر من که گم شده بود، پیدا شده. حلیم فروش متوجه حالم شد و دیگ حلیم را به دستم داد و قول دادم دیگش را سریع برگردانم. توی یک دستم چندتا نان بربری، یه بغل دیگ حلیم و در دست دیگرم فقط عکس و نامه‌ی تو بود... عکس را که دیدم، بغضم ترکید، تبسمی بر لبانت بود می‌خواست همه رنج‌های اسارت را کتمان کند. با دست، بینی و لب‌هایت را می‌پوشاندم و فقط به چشمهایت خیره می‌شدم؛ غم و غصه در نگاهت موج می‌زد. دوباره دست روی چشمانت می‌گذاشتم و به لب‌هایت خیره می‌شدم. تبسمی تلخ بر روی لبانت نقش بسته بود که می‌خواست همه رنج‌ها و سختی‌های اسارات را کتمان کند. با خودم گفتم: معصومه، چقدر تلاش کرده‌ای که همه لحظه‌ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی؛ دو کلمه‌ای که می‌خواستی با نوشتنش به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زنده‌ام...»




خلاصه فصل چهارم

در زمان اسارت مان بعلت اعتصاب غذا های زیادی که می کردیم، اغلب بیماری های شدیدی می گرفتیم و بعضی از اوقات ما را در بیمارستان بستری می ‌کرد مانند خرداد سال ۱۳۶۱، اما این بستری شدن یک فرق اساسی داشت زیرا بعد از مرخصی با جای دیگری منتقل شدیم، به اردوگاه‌های موصل!

زمانیکه وارد اردوگاه شدیم تعداد زیادی اسیر ایرانی در آنجا بودند وضعیت در اردوگاه موصل از زندان الرشید بغداد بسیار فیجح تر بود و ما در شرایط وحشتناکی اسارت خود رو به سر می ‌بردیم، البته نباید از شکنجه‌های وحشیانه عراقی ها نیز چشم پوشید، از بی آبی و وضعیت فوق غیر بهداشتی اردوگاه مجبور شده بودیم موهایمان را از ته بتراشیم، اما حجاب کامل برایشان مهم بود؟ در این میان ایرانی های خود فروخته ایی نیز بودند که وضعیت بهتری داشتند اما به قیمت شرافتشان!




خلاصه فصل پنج من زنده ام

در روزهایی که هوای اردوگاه کمی بهتر و قابل تحمل تر شده بود در اتاق های مان منتظر بودیم تا  فرمان آزاد باش بهمان بدهند و بتوانیم به محوطه برویم و از فرصتی که مشخص نبود دوباره کی نسیبمان شود تا کمی‌ هوا به سرمان بخورد استفاده کنیم.




سوال: قوت قلبی شما در زندان و  تحمل دوران اسارت چه بود؟

معصومه آباد: یقین به خدایی که برای ما هست

قوت قلبی ما در زندان یقین به خدایی بود که برای ما هست.

نشست نقد و بررسی کتاب "من زنده ام" با حضور آزاده ماشالله هدایی (آشپز اردوگاه عنبر در زمان اسارت)، حجت الاسلام محمد اخوان عضو  هیات علمی دانشگاه کاشان، اعضای شورای اسلامی شهر کاشان و آزادگان و جانبازان این شهرستان برگزار شد.

گفتنی است، «من زنده ام» خاطرات دختری از نسل دهه 60 را روایت می‌کند که در دوران دفاع‌ مقدس با تمام ظرفیت عاطفی و عقلی خود به ‌عنوان امدادگر هلال ‌احمر در جبهه حضور پیدا می ‌کند، و در محاصره نیروهای عراقی قرار می ‌گیرد و به اسارت در می ‌آید و مابقی حوادثی که رخ می دهد.

پس از دو سال که از اسارت او می‌گذرد، صلیب سرخ یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به او داد که روی آن فقط دو کلمه بنویسد و برای خانواده‌اش بفرستد. معصومه نوشت: من زنده‌ام… بیمارستان الرشید بغداد.

این کتاب با هشت فصل با عناوین کودکی، نوجوانی، انقلاب، جنگ و اسارت، زندان الرشید بغداد، انتظار، اردوگاه موصل و عنبر و عکس و اسناد در 555 صفحه منتشر شده که تا سال گذشته به 98 چاپ و تا کنون به تعداد 300 هزار جلد به چاپ رسیده است و از این نظر «من زنده‌ام» یکی از آثار پر مخاطب و جذاب در حوزه دفاع مقدس بوده است.



کتاب من زنده ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید