م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

خاطرات نویسندهٔ پیسکوپات و رفقایش«p2»


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ


امروز دومین روزِ من در «وانکی» هست. و من اتفاقاتی که دیشب اومد رو هیچوقت فراموش نمیکنم، مخصوصا وقتیکه موقع شام «شهرام سوسکه» بلند شد وسط میز غذاخوری ایستاد و گفت: به به عجب منظرهٔ ناب و دلپذیری، چقدر غذا آن پایین است. کاشکی مریم اینجا بود، باهم پرواز می کردیم¡

مونده بودم منظورش چی بود، واقعی اینارو گفت یا فقط یه سری چرت و پرت نشخوار کرد... از نظر ما و بقیه برو بکس واقعی بود، مخصوصا این جمله رو که از ته دلش گفت: کاش مریم اینجا بود... اما از نظر پرستار، ما یه مشت مریض بودیم که به حرفای یه مریض گوش میکردیم¡

دیروز زیر درخت جلوی در تیمارستان نشسته بودم که یه جوونِ رعنا و خوش قد و قامت اومد سمتم، لباس دکتری تنش بود و دستاش توو جیباش بودن، اون ماسماسکه که مثل هندزفری هستن دور گردنش بود، با یه لحن مغرورانه گفت: پدر جان بیا بریم داخل

منم سکوت کردمو جوابی ندادم... اونم فکر کرد که شاید کر هستم، برای همین همون جمله رو با داد و فریاد تکرار کرد و من باز هم جوابی ندادم. اونم هی جلمه شو بلند و بلندتر و بلندتر تر تکرار میکرد تا اینکه خسته شد و اومد کنارم نشست و طلبکارانه بهم زل زد. منم انگار نه انگار، اصن هیچی نشده، همینطوری ساکت نشسته بودم و اونم حرص میخورد، از اینش خوشم میومد. ثانیه ها همینطوری میگذشتن و اون بیشتر حرص میخورد و منم بیشتر بیخیال میشدم.

گذشت و گذشت تا اینکه خانم پرستار خوشگلی اومد سمت ما و با عصبانیت به اون جوون گفت: آقا چرا لباسای دکتر رو برداشتی؟! بلندشو برو داخل درشون بیار

هی، اون پسره هم یه بیمار بود و لباسای دکتر رو دزدیده و تنش کرده بود، خیلی هم شاکی شد و به پرستار گفت: خانم نسبتا محترم این چه رفتاریه، منم دکترم خب، اینم لباسای منه، بعدش هم تا ایشون نیاین داخل، منم نمیام، مریض هم باید بیاد تا من معالجه‌ش کنم.... پرستار هم یکم عصبانی شد و با لحن تهدید طوری گفت: بلند شو بریم وگرنه به آقا سهراب(حراست تیمارستان)، میگم میاد به زور ببرتت.

که یهو جوون خوشتیپ ازجاش بلند شد و اون ماسماسکه رو گرفت توو دستش و شروع کردن به خوندن:

خیلی سالهاست که من تنهام

شماهم برو دیگه خانم پرستار

نفر اول شدم هی توو مسابقه

دکتر منم، میکنمت معالجه

حرف زیادی بزنی، فکتو میکنم پلمب

من نوشته هام رو کاغذ شدبمب

دیگه برو برو نمیخوام بیام داخل

من جام اینجا نیست همش خیاله آره

دیگه برو منو مثل همیشه تنهام بزار....

دیگه خسته شدم از چرت و پرتاش، بلند شدمو رفتم داخل، بقیه بچه ها داشتن سروصدا و بازی میکردن، یکی سوار جارو شده بود و داد میزد: برین کنار ترمز این ماشین بریده... زود باشین زنگ بزنین به آتش نشانی...

یکی هم چند نفرو دورش جمع میکرد و آهنگ ابی رو میخوند.

یکی هم کلی لواشک داشت و همش لواشک میخورد، بوش کل راهرو رو ورداشته بود.....


#لحظه‌ای_بدون بازنویسی

#ایهام



ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ




ویرگولایهامرماندیوانهغمگین
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید