م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ ماه پیش

طرحوک ^_^


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ


زیرخاکیا¡ [بدون بازنویسی، نسخهٔ اولیه]

!! هرگونه کپی برداری حرام و غیرقانونی میباشد!!



عنوان: روح قصابی جهان


ژانر: درام_ترسناک

نویسنده: ایهام


لایگ لاین: حسام بر خلاف خواستهٔ والدینش میخواهد قصاب شود که تصمیم قطعی‌اش را می گیرد و...!

خلاصه: حسام پسری بیست و یک ساله که از کودکی علاقهٔ خاصی به قصابی دارد. او برخلاف والدینش که میخواهند پزشک شود، به همراه رفیق خود_هاشم از خانه فرار کرده و به سمت هدف و علاقه‌اش میرود. او در این بین به قصابی جهان برمیخورد که...!


حسام ۲۱ ساله در زیرزمین قصابی جهان است او با لباس و دست و سر و صورت خونیش در بین چند تا مقتول و زمین خونین نشسته و در حال گریه کردن است، با صدای بلند رو به آسمان داد می‌زند خدایااااا.  چراا؟!

#فلاشبک
حسام از کودکی به قصابی علاقه داشته و الان که در کنکور فرهنگیان قبول شده_می‌خواهد در کنار درس خواندن در قصابی کار کند و پول و مهارت و تجربه کسب کند تا خودش صاحب یک قصابی شود.

او می‌داند که این انتخاب موانع و مشکلات زیادی را به همراه دارد که از جملهٔ آنها:

اولاً مخالفت شدید خانواده دوستان و اهالی محله است [البته او از این بابت خوشحال است که رفیقش هاشم از او حمایت می‌کند و مثل خودش به قصابی علاقه دارد]،
دوما پول و سرمایه و همچنین تجربه و مهارت کافی برای افتتاح و راه‌اندازی یک قصابی را ندارد و سوماً درس و دانشگاه هم وقت او را می‌گیرد و او با کمبود زمان مواجه است،
برای همین با توجه به تمام این‌ها به سفارش و با تشویق‌های رفیق خود به اکثر قصابی‌های شهر خود و قصابی‌های دیگر محله و شهرها سر می‌زند و از آنها سوال می‌پرسد و به مدت سه هفته در هر قصابی کار می‌کند.
او در آخرین محل کار خود_در قصابی جهان_ با یک قصاب ماهر و مشهور و مهربان_به اسم اوس جوانمرد قصاب_ آشنا می‌شود که باعث دگرگونی و پیشرفت او می‌شود.
حسام در یک هفته کار کردن_در قصابی جهان_در کنار اوس جوانمرد_ می‌فهمد که او یک برادر به اسم جهان داشته و در یک حادثه فوت شده، برای همین اسم قصابی را، اسم برادرش گذاشته.

همچنین اوس جوانمرد چند تا دختر و پسر که به همراه نامادری خود به خارج رفته‌اند، دارد. آنها بیرحمانه اوس جوانمرد را تنها گذاشته اند.

حسام پس از یک ماه کار کردن در غذا اوس جوانمرد تصمیم می‌گیرد که قصابی خودش را راه بیندازد و افتتاح کند. اما اوس جوانمرد نمی‌گذارد و به او می‌گوید که دو هفته بعد به خارج می‌رود تا فرزندانش را ببیند و شاید با فرزندان خود به ایران برگردند برای همین به یک جانشین نیاز دارد.

اوس جوانمرد همچنین می‌گوید که فرزندان او می‌خواهند قصابی را خراب کنند و به جایش کافه آرایشگاه و جواهرفروشی، سازند برای همین به حسام نیاز دارد تا مانع شود.

حسام هم قبول می‌کند و جوانمرد سند قصابی را به طور پنهانی به اسم حسام می‌زند و قصابی را به او می‌سپارد و خودش به خارج می‌رود. حسام هم، رفیق خود_هاشم را می‌آورد تا تنها نباشد.

آنها چند مدتی در آنجا کار می‌کنند.

در یکی از روزها متوجه زیرزمین مخفی قصابی می‌شوند. زیرزمینی که در ورودی آن یک تابلوی بزرگ وجود دارد که روی آن نوشته:  "!لطفاً به هیچ وجه وارد نشوید، اینجا یک مکان شخصی است!" اما دو رفیق_ مخصوصا هاشم_ توجه نمیکنند و هر دو وارد میشوند.

در زیرزمین یک اتاق مخفی دیگر وجود دارد که روی درِ آن همان جمله قبلی نوشته شده و اما باز دو رفیق بدون توجه به هشدار روی تابلو_ وارد می‌شوند و با اشیا_وسایل و کتابهای خاک خوردهٔ زیادی مواجه می‌شوند. هر دو شوکه و کنجکاو_شروع می‌کنند به دیدن و لمس کردن وسایل قدیمی عجیب و دفتر ترانه و شعرهایی با دست خط خرچنگ قورباغه‌ای که ناگهان صندوق بزرگی در گوشه اتاق، خود به خود تکان می‌خورد، و توجه حسام و هاشم را به خود جلب می‌کند!

آنها به سمت صندوق بزرگ می‌روند، هاشم میخواهد درش را باز کند که حسام نمی‌گذارد و می‌گوید اینجا اتاق شخصی اوس جوانمرد است و ما نباید بدون اجازه به وسایل او دست بزنیم و باید از اینجا برویم. در همان لحظه ناگهان صدای آشنای،  تن حسام هاشم‌ را می‌لرزاند.
پدر و مادر حسام آمده‌اند و اسم او را بلند صدا می‌زنند، حسام و هاشم ترسیده و شوکه شده و دست و پای خود را گم میکنند و نمی‌دانند چکار کنند.
آخر سر حسام خود را جمع می‌کند و پیش آنها می‌رود. پدر و مادرش خیلی عصبانی هستند_او را سرزنش کرده و به همراه هاشم_با خود میبرند.

حسام هرچه توضیح می‌دهد که اینجا کار می‌کند و باید مواظب قصابی باشد و به این شغل علاقه دارد ، پدر و مادرش اصلا به او و حرفهایش توجه نمیکنند و حسام گنده‌بک را به خانه برده و زندانی میکنند. حسام از دست آنها عصبانی و ناراحت می‌شود و همش با خودش می‌گوید که من نباید می‌آمدم_اوس جوانمرد قصابی را به من به امانت سپرده_ برای همین باید مراقب و وفادار قصابی باشد_ حسام تصمیم می‌گیرد فرار کند.

او یک نامه برای پدر و مادر خود می‌نویسد و می‌گوید: "پدر و مادر عزیزم من شما را بسیار دوست دارم و برای نظر شما احترام قائلم اما من می‌خواهم یک قصاب باشم و این شغل را بسیار دوست دارم و برای رسیدن به این شغل مدت‌ها زحمت کشیدم و تلاش کردم و از شما می‌خواهم که قبول کنید و دنبال من نیایید تا منصرفم نکنید چون من باز فرار می‌کنم و به سمت این شغل میرم، دوستتون دارم. حسام!"

پدر و مادر حسام با دیدن نامه متوجه سریش بودن حسام میشوند و مدتی او را به حال خود میگذارند.

حسام، هاشم را برمی‌دارد و به قصابی می‌رود.
آنها به خانه نمی‌روند و شب در قصابی می‌خوابند.

در یک روز_شب وقتی که حسام می‌خوابد، هاشم خوابش نمیبرد و همش فکرش درگیر آن صندوق زیرزمین مخفی است، برای همین تصمیم می‌گیرد به آنجا برود و کِرمِ کنجکاوی خود را بخواباند.
او ترسان و لرزان با یک چراغ قوه_یواشکی و آرام به زیرزمین می‌رود و در اتاق مخفی را باز می‌کند و وارد می‌شود و بالاسر صندوق بزرگ وایمیستد.
بعد از مدتی مکث و دودلی صندوق را باز می‌کند که ناگهان یک سایه روح مانند، مثل باد و برق از جلوی چشمان هاشم می‌گذرد و می‌رود.

هاشم می‌ترسد و دهنش را با دست می‌گیرد تا جیغ نزند و حسام را بیدار نکند.
او به داخل صندوق نگاه می‌کند و یک کتاب بزرگ با جلد آبی تیره رنگ می‌بیند، همین که می‌خواد او را بردارد، با احساس ضربه‌ای از پشت، بیهوش می‌شود و به زمین می‌افتد و درِ صندوق خود به خود بسته می‌شود.
هاشم بعد از نیم ساعت با سردرد عجیبی بیدار می‌شود، او اتفاقات چند لحظه قبل را فراموش کرده و نمی‌داند برای چه اینجاست به همین خاطر گیج و منگ بالا می‌رود و در جایش می‌خوابد.
حسام و هاشم صبح زود با صدای خش داره خروس محله_پوری کوتوله، بلند می‌شوند و دست و صورت خود را می‌شورند و صبحانه می‌خورند و بعدش شروع به کار  می‌کنند.
آنان چند روزی_عادی_ و پررونق کار می‌کنند، تا اینکه در یک شب دو نفر از مشتری‌های خانم که برای خرید آمده بودند به طرز فجیعی به قتل می‌رسند.
روند این قتل همینطور افزایش می‌یابد و باعث پلمپ قصابی و دستگیری حسام و هاشم می‌شود.
مامور این پرونده پسر رفیق پدر حسام_دامور است.
او خبر قتل‌ها و پرونده را از همه پنهان می‌کند و حسام هاشم را به طور پنهانی آزاد می‌کند تا قاتل را پیدا کند.

هر سه نفر_حسام و هاشم و دامور_ به قصابی می‌روند و داخل شده و در را از پشت قفل میکنند و منتظر قاتل میمانند.
آنها با روح ناآرام برادر اوس جوانمرد_جهان خان_برخورد میکنند که به آنها میگوید:

من برای انتقام اومدم  انتقام از زنی خائن، از زنی که باعث شد من به برادرم حمله کنم.

حسام و هاشم و دامور ترسیده و سکتهٔ تقریبا ریزی میزنند.

آنها با روح برادر او جوانمرد جهانخوان حرف می‌زنند و اسم زنی را که به او خیانت کرده می‌پرسند آن زن زنی است که در خارج است.
آنها به او می‌گویند که خارج رفته و چند مدت بعد برمی‌گردد.

روح جهان هم قول می‌دهد تا به کسی آسیب نرساند.

هاشم از او میپرسد که چرا چند زن قبل را به قتل رسانده؟!
روح جهان می‌گوید چونکه آنان خائن بودند و به عشق خود خیانت کردند. برای همین مرگ فجیع حق آنان بود البته بیشتر از آن نیز حقشان است.

بدین ترتیب پرونده قتل کثیف بسته می‌شود اما مشتری بسیار کمی به قصابی و جوانمرد می‌آیند و این باعث ترس و نگرانی حسام می‌شود.

اوس جوانمرد به همراه فرزندان خود به ایران می‌آید و فرزندان و زن خود را با اسلام آشنا می‌کند.

جوانمرد دو فرزند پسر به اسم جاسم و جواد از زن سابق خود و سه فرزند دو دختر یه پسر به اسم‌های آزیتا_آرمیتا و آرین از زن دوم خود دارد. زن دوم او راحله در خارج مانده و دو هفته بعد می آید. جوانمرد از حسام درباره قصابی می‌پرسد که انسان مجبور است به خاطر اتفاقات ناگوار به او جوانمرد دروغ بگوید اما دروغ و وجدانش او را امان نمی‌دهد و شب وقتی که او جوانمرد می‌خواهد به خانه برود حسام همه چیز را برای او تعریف می‌کند که دخترش آرمیتا وقتی که از دستشویی بیرون می‌آید همه چیز را می‌شنود. اوس جوانمرد تعجب می‌کند و شوکه می‌شود و به همسر خود زنگ می‌زند که به ایران نیاید اما راحله فکر می‌کند که می‌خواهد سر او را کلاه بگذارد و قصابی را به فرزندانش ندهد برای همین زود بلیط می‌گردد می‌گیرد و به ایران می‌آید. آرمیتا قاضی را باور نکرده و با خواهران و برادران خود در میان می‌گذارد و آنها تصمیم می‌گیرند که برای جشن خوش آمد گویی مادرشان و ترساندن حسام یک نمایش خونین را بیندازند برای همین همگی به زیرزمین مخفی در اتاق مخفی می‌روند و لباس‌های خود را خونی می‌کنند و با گریم حرفه‌ای توسط آرین که آموزشش را دیده همه نقش بر زمین می‌شوند.
#حال
حسام پایین می‌رود و با صحنه ساختگی دلخراش مواجه می‌شود می‌ترسد و آنجا روی زمین می‌افتد و شروع می‌کند به گریه کردن و داد زدن خدایااااا چرااااا؟؛
ناگهان با فرود راحله خانم همه بلند می‌شوند و شروع می‌کنند به خندیدن که یکسره روح جهان یک کوزه را پرت می‌کند سمت راحله که جوانمرد جلو می‌آید و به سرش می‌خورد و بیهوش می‌شود.
همه می‌ترسند. روح جهان با صدای ترسناک می‌گوید: به به راحله خانم، خوش اومدی. خوش اومدی با صدای بلند می‌خندد راحله شوکه می‌شود و بدجور می‌ترسد و با صدای بریده بریده می‌گوید: ج ج جهااا ن؟!
روح جهان می‌گوید آره البته نه خودش روح..... روحش ههههه.
حالا آماده باش و از زندگیت خداحافظی کن، دروووود درووود گودبای.
چاقوی بزرگ قصابی را برمی‌دارد و گردن راحله را می‌برد که ناگهان اسلام در قصابی خود با صدای پدر و مادر و فامیل‌ها و دوست‌هایش که برای افتتاحیه آمده بودند از خواب می‌پرند و نفس عمیقی می‌کشد.
آرمیتا دختری که دوستش دارد به همراه برادران و خواهران خود آنجاست ولی راحله خانم و اوس جوانمرد نیستند، برای همین یادش می‌آید که هر دوی آنها فوت شدند او با خنده تلخی بلند می‌شود و با مهمانان همراه می‌شود.
بالای صندلی می‌رود و همه نگاه‌ها را به سمت خود جلب می‌کند.
_یه لحظه دوستان عزیز... ممنون؛ اول اینکه خیلی خیلی خوشحالم که رومو زمین ننداختین و اومدین دوم اینکه اگه اجازه بدین.
حلقه را از جیب خود بیرون می‌آورد و مقابل آرمیتا زانو می‌زند از او خواستگاری می‌کند آرمیتا که شوکه شده با صدای بریده بریده جواب بله را با صدای بلند میدهد و هاشم آهنگ شاد خفنی را پلی میکند و همه شروع میکنند به دست زدن و جیغ و هورا و رقصیدن.


اینو همینجوری دستی نوشتم توو لحظه به ذهنم اومد، در واقع از همکلاسیم الهامش گرفتم.

بنده کلی طرح و ایده های دیگه دارم، کلا یه ایده پرداز تازه کار ولی یه نمور بیشتر کاربلد هستم، و برای کامل و عملی کردن ایده هام به یه همکار نیاز دارم، چنانچه عزیز هنرمندی خواست و علاقه داشت جهت همکاری در تلگرام به این پی وی پیام دهد: @Miiham8

IHAM
IHAM





ویرگولایهامفیلمنامهایدهدرام
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید