دلم خیلی تنگه. اول از همه برای پدر عزیزم، بعدش برای خودِ قبلیم، برای عشقم، برای لحظه هایی که بدون فکر و دغدغه های عظیم الجثه زندگی کردم و قلم رو برداشتم و مسرور و مست نوشتم. آره من دلم بدجور تنگه برای قدیما، تازه فهمیدم خیلی زود خیلی خیلی زود و یا حتی زودتر رو به جلو حرکت میکنیم یا بهتره جمع نبندم رو به جلو حرکت میکنم اما فقط سنم رو به جلو حرکت میکنه و هیچ پیشرفتی ندارم، بلکه پسرفت هام پیشروی کردن، و آره باورم نمیشه چقدر سریع من نوزده سالم شد، اینطور که بنظر میرسه براتون شاید با خودتون بگید پوف نوزده سال که چیزی نیست هنوز جوونی ولی وقتیکه یه پسر بچه ای رو میبینم که قبلا مثلا خودم شلوارشو عوض میکردم ازش مراقبت میکردمو باهاش بازی میکردم الان داره دوره متوسطه اول میخونه، و من خودمو که میبینم نمیدونم چطوری بگم ولی باورم نمیشه که انقد بزرگ شدم، تمام رفتارها، اعمال ها و حرف هام نشون میدن که بزرگ شدم حتی فکرام ولی من هنوز باورم نمیشه چون من اینطور بزرگ شدن رو نمیخواستم، تو کودکی منِ لعنتی منظورم از آرزوی بزرگ شدن این لجنزار نبود، آره من اگه میدونستم.... آره و باز اگر و اما ها.... لعنت بر اون روزهایی که زندگیشون نکردیم و منتظر بودیم تا بگذرن و بزرگ شیمو روزای خوبو ببینیم ولی بزرگ شدیمو باز میخوایم که این روزا فقط و فقط بگذرن و بگذرن... آره لحظهٔ حال رو بخاطر آینده ای که معلوم نیست چی میشه از دست میدیم یا در واقع از دست میدم و آره من بدجور دلتنگ روزایی هستم که بخاطرِ اینروزای تکراری و مزخرف قربانیشون کردم و از دستشون دادم، آره میتونستم بیشتر غرق کودکیم بشم، بیشتر شیطنت کنم، بیشتر بی فکر کاری انجام بدم، بیشتر با دوستام باشمو بیشتر قصه های ساختگیه دوستم، بهروز رو بشنوم، بیشتر بگردم و بیشتر تو فضای حقیقی زندگی کنم، بیشتر شبا دیروقت به خونه برمو، بیشتر بیرون باشم، بیشتر عاشقانه بگم، بیشتر ایده های ناب یادداشت کنم، بیشتر زیر بارون برقصم، بیشتر با خدا باشمو ازش بابت تمام کوتاهیام و کارهای بدم عذرخواهی کنمو بابت نعمت های رحمت و بینظیر و بیکرانش سپاسگزار و شکرگزار باشم، بیشتر به پدر و مادرم احترام بزارمو دستاشونو ببوسم، بیشتر مهربون باشم و آره بیشتر..... هی چقد دلم پره از خودم. هم قبلیم بخاطر زندگی نکردن، هم الان بخاطر زندگی کردن!
شاید بعضیا کودک درون دارن ولی من کودک درونم مرده بخاطر جراحات و زخم های بی وقفهٔ بزرگسالی و فکرهای تو سرم، منی که همه از دست شیطنتا و پر انرژی بودنم شاکی بودن، منی که همیشه حرف میزدم و مثل بهروز قصه های خیالی میگفتم... آره من،
کودک دورنم اشک میریزه شُرشُر
از اینکه اونم مثل من، بزرگ شد
مثل خاطراتی که از تنهایی رنج میبرن
غمام پشت خنده های فیکم، حبس میکِشن
آره من همه چیمو از دست دادم حتی تنهاییمو...
و هنوز که هنوزه من چص ناله هام تموم نشدن، و هر سری با کلمه و آرایه های رنگ و لعاب گرفته تو دفتر خسته و شکسته م ثبت میشن تا شاید یه روز همشون باهم سوختن...
«من علتِ لولیده معلولِ معلوم به حالی مجروحم»
«من کویرم، جنازهٔ دریا. پر از امواج عقده ای و شومم»
«من ذهنی ذوب شده از ضخامت زمخت زجر،
ظریف به سازِ زیستن رقصیدم»
«من خواب نسخه پیچدهٔ پراز هاله های ابهام توقرص شب،
از سوزن گیریه افکار پوسیدهٔ پر از ارور، هنگیدم.»
«در من جریانی جراحت دیدهٔ پر از جبر و جو و جامِ خالی جوانه زده،
و من یه نثر ناهنجارِ خشک ناشی از نوازش های پر فراز و نشیب شعری نو هست»
«من سرشار از سردرگمی ام، جمله ای هستم با واژه های پرملات و آرایش غلیظ شده و توخالی،
آرایه های من از ادبیات خشک و بی منطق و قانون قفل زدهٔ ذهن مریضم زاییده شدن و من یه تکرارم،
یه تکرار پر از تکرار و تکرار پر از تکرار شب و روز،
سرگرم خستگی، نوشتن و نعشهگی، تو چشام اشک پیر، روحم عرق کرده... تنِ خیس، شدن موهای سر سپید، نقش بر آب شدن هرچی این مخ نقشه چید...
من یه تکرارم.....»
1403/8/28
1:55