واقعا اینکه میگن "هیچکس از آینده خودش خبر نداره شاید فردا بیفتیم بمیریم" چیز عجیب و خنده داری نیست.شاید بعضی وقتا اتفاقاتی که فقط تو فیلم و سریال ها میبینیم برامون اتفاق بیفته و فقط مات و مبهوت میمونی که الان باید چیکار کنی؟!
چطور شده که الان همه چیز رو فقط زمان حل میکنه؟!!!! مگه قرار نیست از زندگیمون لذت ببریم؟!!! چرا همیشه اتفاقاتی برامون میفته و باید بعدش سختی هاش رو تحمل کنیم و همه هم میگن فقط "زمان" اونو حلش میکنه.زمان با ارزش ترین چیز در زندگی آدماست و خیلی راحت از دستش میدیم.هرچند منم از همون دسته آدماییم که میگم "زمان" بگذره بلکه در آینده اتفاق بهتری بیفته.
چیه؟! مگه من با شما ها چه فرقی میکنم؟! خب منم آدمم،اشتباه میکنم،عاشق میشم،ریسک میکنم،شکست میخورم،ناامید میشم،عصبی میشم،بی حوصله میشم و ....! در آخرم باید صبر کنم تا زمان بگذره تا همه چیز درست بشه.
شاید من از نظر خیلی ها آدم موفقی تو زندگیم باشم.خب مگه غیر اینه؟! من از یک شهرستان کوچیک در یک دنیای بزرگ کسب و کار اینترنتی فعالیت میکنم و تونستم کارهای بزرگی در زمینه های مختلف مثل وردپرس و سئو و کسب و کار اینترنتی انجام بدم و کلی دانشجو از پکیج های من استفاده کردند و به جایی رسیدند و به صورت مستقیم هم چندین نفر رو کمک کردم تا پیشرفت کنند و به جاهای عالی برسند.از همه مهمتر برای یک شرکت بین المللی به صورت دورکاری کار میکنم و حقوق ماهانه خوبی هم میگیرم.فوق لیسانس نرم افزارم و یه ماشین خوب هم زیر پامه... بله چرا که نه! من خیلی هم آدم موفقیم...
ولی از نظر خودم من الان یک آدم گمشده ام.... من نمیدونم الان واقعا کی هستم و هدفم چیه و قراره چه اتفاقاتی در آینده برام بیفته...تنهایی همیشه آدم رو دیوونه میکنه هرچند آدمایی که با تنهایی شون زندگی میکنن از نظر من خیلی آدم های قوی هستند.گاهی اوقات اتفاقاتی برات میفته که تا یه مدت فکر میکنی خوابه و دوست داری از خواب بیدار شی.
یادش بخیر زمان مدرسه...دغدغه مون این بود که فردا معلم از من میپرسه یا نه! اینکه یه هفته مونده به عید کسی میاد مدرسه یا نه! اینکه دفترچه تکلیف عید داشتیم یا نه! بعد از مدرسه از جلوی مدرسه دخترونه رد میشدیم تا فلان شخص مورد نظر یه بار مارو ببینه! اونجا واقعا خودمون بودیم و هیچ چیزی نمیتونست خود واقعیمون رو ازمون بگیره...
بزرگتر که شدیم دغدغه هامون بیشتر و بدتر شد... دانشگاه،امتحانات،جزوه گرفتن های آخر ترم،استرس دیدن نمره ساعت 1 شب،فارق التحصیلی،سربازی،به دنبال کار و عاشق شدن.
بعضی وقتا فکر میکنم خدا داره مارو امتحان میکنه،مشکلاتی که سر راهمون قرار میده و تو هم نمیدونی باید چیکار بکنی و ساده ترین کار تسلیم شدنه...من یکی از همون آدمای ضعیفم که در برابر مشکلات سریع تسلیم میشم البته نه همیشه،در کارم همیشه دوست داشتم به هدف بالاتر برسم و همین الانشم دارم تلاشمو میکنم که بهش برسم و شاید نزدیکش باشم ولی در زندگی شخصی و عاطفی همیشه موفق نبودم و جایی که باید تلاش می کردم و می جنگیدم تسلیم شدم.
ای کاش می شد هر روز دست یک غریبه رو بگیری ببریش یه فنجون قهوه یا هات چاکلت مهمونش کنی و باهاش حرف بزنی،درد و دل کنی،داستان زندگیتو بهش بگی...انقدر حرف بزنی که زمان از دستت بره...
ای کاش زمان نگذره و بجاش برگرده عقب تا بشه خودمونو دوباره پیدا کنیم.
من یک گمشده ام!!! مژدگانی برای یابنده...