خیلی وقته این سوال تو ذهنمه که، از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
رسالت من تو زندگی چیه؟
خلاصه که خیلی نقطه نظرارو خوندم، خیلی صحبت هارو شنیدم، بعضی میگفتن که از یجایی به بعد این سوال یه عمقی پیدا میکنه که ادم رو افسرده و عصبی میکنه.
یسریا میگفتن برای درک بهتر این موضوع باید بری دنیای اطرافت رو نگاه کنی و نقطه نظرای قشنگ دیگه ای هم وجود داشت.
اما از نظر خودم اگه باشه همه چی منطقی بنظر میاد و باید با منطق ذهن بریم جلو، حالا منطق ذهن چیه؟
مغز ما یه قسمتی داره برای خودش، که بعنوان یه جعبه سیاه عمل میکنه. از زمان نوزادی تا زمان مرگ، همه چی رو به خاطر میسپاره، جالبیش اینجاس که این تکه از مغز ما که به اسم لیمبیک هم شناخته میشه.
در ابتدای پیدایشش در بزرگترین حالت خودشه و هیچ تغییری بعد از اون انجام نمیده ولی مغز و پردازش های مغز که از ابتدا کوچک هستن با بزرگتر شدن سعی میکنن این قسمت رو بهتر درک کنن و داده هایی که از قبل موجود بوده رو پردازش کنن، این پردازش ها هم عمدتا در کورتکس مغز انجام میگیره.
بخاطر همینه که ما جزوی جدا نشدنی از کودکیمون هستیم، رفتار ها و عملکرد های اطرافیانمون روی ما تاثیر داشته و خواهد داشت.
کورتکس مغز خودش بسیار بسیار پیچیده عمل میکنه و براساس کورتکس مغزیمون ما یکسری کار ها انجام میدیم فی الواقع کورتکس همون چیزیه که ارزش میده به کارمون و مارو انسان خوب یا بد در ذهن میسازه.
همچین اطلاعاتی باعث میشه که ما بتونیم قسمت های مختلف زندگیمون رو براساس ارزش هامون بسازیم اما این کورتکس و لیمبیک دارن ناخوادگاهانه عمل میکنن.
ما نمیتونیم به اینا دستور بدیم که خودآگاه عمل کنن پس نمیتونیم ارزشمون رو بفهمیم.
اگر بخوام منظورمو یطور دیگه ای بگم جریان اینه که ما قطعا یه ارزشی داریم و این ارزشه برامون تعریف شده اما نمیدونیم ارزشمون چیه چون که از خیلی وقت پیش تعریف شده.
تا اینجا گفتم که ارزش هایی که داریم بر چه اساسی تعریف شدن و از کجا اومدن، منطقیش اینه که به مغز نگاه کنیم و نگاه کردن به مغز مارو به اون ارزش ها نزدیک و نزدیک تر میکنه و مارو به جواب سوال از کجا امده ام امدنم بهر چه بود رو نزدیکتر میکنه.
۱. اول از همه باید شرط کنم که ما با خوداگاه کردن و فهمیدن ارزش هامون به صورت طبیعی داریم به خودمون اسیب میزنیم!
۲. براساس تجربه هام ممکنه بعضی از ارزشای فردی تو ذوقمون بزنه
اما برای دونستنش داخل یه مرحله ای از زندگیمون تمام حس هامون رو درگیر کار میکنیم و با چرایی و آئینه شدن بهش میرسم.
برای من اینطوری عمل کرد که رفتم از دوستام پرسیدم چرا با من رفیق شدی؟
چرا من دارم الان اینکارو میکنم؟
با اینکاری که انجام دادم به خودم احترام گذاشتم؟
واقعا جوری دلم میخواست که بشه، شد یا واقعا به اون چیزی که میخواستم عمل کردم؟
اون چیزی که نیاز بود رو درخواست کردم؟
همه اینا منو رسوند به یه ارزش و اون ارزش هم خدا شدن بود و اینطوری هستم که از خدا امده ام، امدنم هم بهر خدا شدن بود.
از اینکه تا اینجا خوندی، خیلی خوشحالم(:
من محمد جوادم، ۲۱ ساله از یزد و خوشحالم میشم اگه بخوای نقدی، نظری چیزی بود بهم داخل تلگرام بگی