رد و بدل اخبار جدید، شنیدن خاطرهها، دیدن دوستان، فرار از تنهایی و حضور در جمع، معامله یا خرید و فروش، شکستن سیاهی مرموز شب به ویژه در پائیز و زمستان و ..... از اثرات ملموس قهوهخانهها در هشجین و هرجای دیگر بود. دورهمی صمیمانهای که کانون نگاه و توجه همه سماور جوشان و منقل پر از آتش و خاکستر کنار آن بود. استکانهای کوچک با نعلبکیهای انگشتی که غوطهای در آب ولرم کاسه بزرگ زده بودند و منتظر نوبت برای رساندن چای داغ بر روی میز تازه واردها لحظهشماری میکردند. همهمه و گفتگو در موضوعهای مختلف و همچنین دود غلیظ سیگار و گاهی چپق و قلیان، مانع نمیشد تا قهوخانهچی ماهر سفارش چایی دوم و سوم و نیز ورود میهمانی تازه را متوجه نشود. اما شیشههای بخار گرفته مانع این بود تا حاضران در محضر جناب سماور و منقل از بیرون مشخص و معلوم شوند. در میانه شب بحث بود اما جدل نه. شوخی و مزاح بود ولی توهین نه. خرید و فروش بود ولی کلک نه. اخبار بود منتها دلهره، یاس و ناامیدی نه. نور چراغ قهوخانه کم بود ولی احساس دلتنگی نمیشد. شاید حرفها تکراری بود ولی احساس خستگی نمیشد. صندلیها، میزها و فضا محقر بود ولی احساس فقر به کسی دست نمیداد. شاید بهداشت فردی نبود ولی سلامتی بود. قهوخانه سازمان رسمی نبود ولی اخبار، قول و قرار، عهد و قسم، صلح و آشتی آن به رسمیت شناخته میشد. قهوهخانه میراث فرهنگی و نماد یک زندگی بدون حاشیه بود. نمیدانم تجربهای در این زمینه دارید؟