«تو افغانستان هر بار که اخبار رو می بینیم 20 نفر کشته شدن»، اینها حرفهای یک مهاجر افغان به من بود که با لبخندی تلخ بر زبان می آورد و از آشفتگی کشورش می نالید از اینکه کشته شدن هموطنانش جزئی از روزمره شان شده است. همین حرف ها، به سادگی منجر به بحثی طولانی بین همولایتی هایش شد، عده ای به اصطلاح، طالب بودن و مابقی طرفدار آمریکا. این چند دستگی که برادر نمی شناخت، مثل همان چیزی که در فیلم به آن اشاره شده در همه جای افغانستان رسوخ کرده است. همین چندپارگی باعث شده تا کارگردان با الهام گرفتن از داستان کوتاه «بچه مردم» نوشته جلال آل احمد با نیم نگاهی نمادین به جامعه ی افغانستان آن را به تصویر بکشد. در داستان اصلی مادر، کودک دلبندش را به خاطر شوهر دومش که حاضر نبود بچه مرد دیگری را بزرگ کند، در خیابان رها می کند اما اینجا با تصویری انسانی طرفیم که مادری برای حفظ جان خود و فرزندش، از دست سرزمین "پدری" فرار کرده و سختی های سفر قاچاقی را به جان خریده. اما به محض آنکه بچه لو می رود و راننده همه را پیاده می کند دوباره اختلافات اعتقادی-سیاسی بین مسافران افغان سر باز می کند که حتی در تصویر با فاصله بین افراد و نگاه های غضب آلود به یکدیگر، نشان از همان شکاف است.در آخر هیچکس حاضر به کمک به آن دو نیست حتی به قیمت به مقصد نرسیدن خودشان. تنها یه طلبه جوان آن هم به خاطر دلبستگیش به آن زن، حاضر به کمک می شود اما مشکل پیش آمده به اتحاد همه ی آنها نیازمند است ولی تنها راهی که پیشنهاد می دهند رها کردن نوزاد یا به قول زن دیگر "تفاله طالبان" است. پس از ناکامی ها و زخمه زبان ها ،از زبان طلبه می شنویم «هر چه می کشیم حقمان است».
در آخر مادر قصه ما تصمیم می گیرد که بچه را در جایی رها کند تا آنکه نگاهش در نگاه هموطن خود گره می خورد، با بی لطفی هایی که از آنان دیده از تصمیم خود منصرف می شود.بعد از مدتی سرگردانی در آخر فرزندش را پیش پای یک زن "ایرانی"، با این تصور که در اینجا جای بهتری برای اوست، او را رها می کند. اما زمانی که مثل قصه اصلی کتاب، چادرش لای در تاکسی گیر کرده، گریه کنان باز می گردد اما اینبار تصمیمی نمادین می گیرد. می فهمد که هیچکس جز خود او دلش برای فرزندش نمی سوزد، شاید چاره کار ملت افغانستان هم همین باشد.