من کودکی بودم که چشمهایم میدید، دستهایم با اراده تکان میخورد، پاهایم به فرمان من به جلو میرفتند و اینها از نظرم عجیبترین اتفاقات دنیا بودند. کاشیهای زمین را میشمردم و میگفتم:
-ای کاشیها من با شما فرق دارم. من چرا باید بتوانم و شما نتوانید؟ نکند وظیفهای دارم؟ وظیفهام چیست؟کودکی عجیب من با این تفکرات سپری شد. با کشف جهان پیرامونم. با پدر و مادری که خیلی وقتها تاوان کشفیاتم را دادند! بگذریم...
کمکم بزرگتر شدم. از مطالعه سیر نمیشدم. هر چقدر میخواندم بیشتر تشنه حقیقت میشدم.
یک روز انگار اتفاق عجیبی برایم افتاده باشد. فکر «اصلاح جهان» در ذهنم رخنه کرد.
اما «اصلاح جهان» چگونه ممکن بود؟ مگر من چقدر عمر میکنم؟ مگر من چقدر فرصت دارم؟ مگر کجای جهان را میتوان گرفت؟ راهحل در ذهنم یک چیز بود: «آموزش و پرورش»
تنها انگیزهام روزهای آمادگی برای کنکور این بود که کافی است وارد «شریف» شوم. آنجا کسانی هستند که مرا در مسیرم یاری کنند... این بود که دانشجو شدم در رشتهای که به آن علاقه داشتم اما دست از «دانشآموز» برنداشتم!
تدریس در قالب خیریه و غیر آن، فعالیت در دفتر ارتباط با دانشآموزان شریف، جمعیت امام علی (ع)، یاریگران، استارتاپ شکستخوردهمان در حوزه آموزش و خیلی اتفاقات کوچک و بزرگ دیگر مرا با جنبههایی از حقیقت مواجه کرد که هر لحظه که وارد آن میشدم با خودم میگفتم اینجا جایی است که باید در این لحظه باشی. اینجا همانجایی است که چیزهایی میآموزی که برای آینده تو را آماده میکند.
پس از پایان دوره ارشد به خانه بازگشتم. برای اصلاح امور خانواده که با تجربیات جدیدتری در شهر خود مواجه شدم همه از همان جنس دانشآموزی، با استاد خوبم دکتر جعفری. همه این تجارب مرا بر آن داشت «رویای روشن»ی که در ذهن پرورانده بودم به صورت تخصصیتر پیگیری کنم... این شد که دست به کار شدم تا پا به مقطع دکتری بگذارم در رشته «سیاستگذاری علم و فناوری». با هدف اصلاح... با هدف ساختن دنیایی نو به کمک تحول در آموزش و پرورش.
به عنوان یک دختر، همواره با هویت جنسیتی خود مشکل داشتم... شاید چون حس میکردم محدودیت است. هر چقدر هم که پدرم به من بها میداد باز هم تأثیری نداشت... محدودیت محدودیت است!
اما روزهایی که در یاریگران دبیر شورا بودم در تعاملاتم حس کردم انگار یک «مادر» هستم. «مادری» دیگر محدودیت نبود، وسعت بود. نتوانستن نبود، توانستن بود و چقدر زیبا «مادر» و «تربیت» با هم گره خوردهاند...
من این چنین رشد کردم... با این اولویتها با این تفکرات... با این بار تکلیف که بر شانههایم سنگینی میکند. در مواجهه با دوگانه تعقل و بی عقلی، دوگانه اولویتها و فرعیات، دوگانه تلاش و انفعال... نه سایر دوگانههای مضحک دیگر...
و حس میکنم دیگر فرصت آن رسیده است تا عیان بنویسم.