احساس هایی هستند که هر روز به سراغ آدم می آیند
احساس هایی که هر هفته یا هر ماه به سراغ ما می آیند
و احساس هایی هستند که سالی یک بار به سراغ آدم می آیند
احساس هایی که یک عمر یک بار مثل شهاب سنگی نور آن ظاهر شده و محو می شود
احساس ها درونی ترین محفل درون آدمی است با عمق و بعد متفاوت
احساس گاهی چنان نفوذ می کند که آدمی پرواز را تجربه می کند
احساس رنگ و طعم و بوی های مختلف با خودش به همراه دارد
با این اوصاف احساس چنان است که خود می داند و تمامی احساس های آدمی قابل بیان و توصیف نیست
و به نوعی احساسی است برای نگفتن.
عمیق ترین حسرت
عمیق ترین لحظاتی که حسرتش را داشتی کدام هاست؟
احساسی که به باران ، درخت ، کوه، ستاره و یا آسمان نگفتی؟
یا احساسی که به عزیزترین کس و دوستت نگفتی؟
سوال هایی نپرسیده ای که از هستی باید تا حال پرسیده بودی
یا سرزمین های کشف نکرده ای که سفر باید می کردی؟
کتاب های نخوانده ای که حتی اسم اش را هم نشنیده ای
یا کتاب هایی که خودت باید می نوشتی؟
تولد دوباره ای که در وجودت می افتاد و هنوز نیفتاده است
یا تحولی که در نزدیکانت باید ایجاد می کردی؟
یا کشف استعداد ها و زیبایی ها و ناگفته هایی که در دیگران بود؟
یا کشف معنای زندگی و هستی که مثل راز سر به مهری مانده است؟
واژه هایی که هستی را معنا می کرد و تکلیف تو را با آن ها مشخص می کرد.
واژه هایی مثل خوشبختی ، عشق ، آزادی ، مرگ ، ذهن، روح ، خدا ، خیر و شر، مرگ و صدها واژه انتزاعی و واقعی دیگر...
اصلا چقدر سوال های عمیق از هستی داشتی که تو را به عمق جاودانگی و ابدیت گره بزند سوال هایی که تو را به حرکت و زایش و بلوغ فکری وادار نماید؟
چه کارهایی که در کارگاه گیتی باید می کردی و نکردی
نقش های زیبایی که از هستی باید می کشیدی
یا موسیقی های دلنوازی که گوش می دادی و تو را به عمق معنا می برد.
یا موسیقی ها و آهنگ هایی که با الهام از هستی خودت می نواختی.
زیبایی های نامکشوفی که در گوشه گوشه گیتی انتظار کشف تو را می کشند و باید کشف می کردی
یا نداهای بی امان که در خواب و بیداری بر تو الهام شدند چقدر به آنها پاسخ دادی؟
چقدر سبکبال در هستی روح خویش را پرواز دادی؟
تا بوی ابدیت به مشامت برسد.
پس کی این فرصت خواهد رسید که احساس حقیقی خویش را به هستی بگویی و از آن پاسخ های رهایی بخش و مستانه بشنوی؟
عمر کوتاهتر از آن هست که می اندیشی
سایه سنگین تر از آن هست که می پنداری
جانا ! در این فرصت و عمر مگسی و کوتاه این خاکدان اثیری خودت را به زلف خیال و اندیشه گره بزن تا به ابدیت و جاودانگی پیوند خوری.
حرف دلت را به گل ها قاصدک ها، درختان،کوه ها ، باران،ماه و ستارگان،معشوق زمین و آسمانی ات بزن
شاید فردا خیلی دیر ...
و سهم تو از این همه ناگفته ها،نافهمیده ها ، نچشیده ها و ندیده ها دست نخورده باقی خواهد ماند.
---------------
ساده می گویم
اندیشه ها را باید از نو نوشت.
الهامات درونی را از نو باید شنید.
که این نو شدن تکرار نیست برای فهمیدن از نو هست.
دفتر گل ها را از نو باید ورق زد و خواند چون هر دفعه پیغام جدیدی برای شما هدیه می دهند.
درخت را از نو اندیشید که این اندیشیدن باری چیدن میوه های جدید هست
نغمه مرغان بر شاخسار هستی را از نو باید شنید که این آواز هر بار در پرده ای دیگر سروده می شوند.
در طلوع و غروب خورشید نو به نو باید شد
آب چشمه ها را دوباره با عمق وجود باید نوشید
صدای نسیم بر گوش های خفته را از نو باید شنید
و موسیقی کیهان را از نو باید شنید.
چون جهان هر آن در حال نو به نو شدن است.
#روزنوشت ها