می گفت تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق درد پی نخواهد برد.
عمق درد دیگران را هیچ وقت نخواهی فهمید مگر اینکه همان درد را با همان شدت و حدت تجربه کنی.
درد دیگران را نخواهی فهمید مگر آنکه خودت همان درد را چشیده باشی.
درد تجربه ای است منحصر بفرد باید بچشی تا عمقش را بفهمی.
درد جنس و ماهیتش چشیدنی است نه دیدنی و نه شنیدنی.شاید با شنیدن و دیدن دردمندی لحظه ای دلت به وی بسوزد ولی این سوختن حفره عمیقی که در دل دردمند بوجودآورده در دل تو ایجاد نخواهد کرد.
از پنجره ذهن خویش درد دیگران را چنانکه باید درک نخواهی کرد چون تو در خواب عمیقی بسر می بری و دردمند بیدارتر از شماست.تو با آن زمانی که بر دردمند سخت می گذرد سنخیت و تناسبی نداری و شاید ظرف تو گنجایش آنهمه درد را هم نداشته باشد.
درد چنان تا مغز استخوان رسوخ می کند که دردمند تمام ذرات هستی را با وجودش درک می کند و حضورش را با سکوت بلندش فریاد می زند.
می بینی درد عمق و بعد ندارد که آن را اندازه بگیری تا مقیاس اش را بسنجی. درد چنان است که صاحب درد می داند.چون سیگنال های درد به سیستم عصبی و روانی شما مستقیما وصل نیست.
سایه اش بلند است که مثل ابرهای سیاهی در جلو خورشید دردمند قرار گرفته و قصد هم ندارد دردمند را به این زودی رها کند.
درد موقعی ای بسراغت می آید که دیگر خیلی دیر فهمیده ای و انگار غریبه بودی و می پرسی چرا من؟!
درد وقتی می آید تمام کاخ آرزوهایت را بهم می ریزد و دنیا در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد.
درد بی صدا می آید تا زلزله مهیبی در وجود خفته ات ایجاد کند تا درد و رنج دردمندانی را که تا حال حس نمی کردی به تو بچشاند.
درد می آید تا ناقوس بیداری را در وجود تو به صدا در بیاورد و دیگر نخواهی پرسید: زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟
درد می آید تا قصه زندگی ات را از نو بنویسی، انگار که قبلا سیر باطلی داشتی و بر گذر عمرت واقف نبودی.
درد آمده تا تو را تولدی دوباره ای ببخشد، گویی در کما و گنگ متولد شده بودی.
درد کیمیاگری است که آمده مس وجودت را در کوره داغ خویش به گوهری مبدل سازد و شاید قرار نیست این کیمیاگر به این زودی به سراغ تو بیاید.صبر کن آسیاب به نوبت...
درد با شدت و اشکال مختلفی ظهور و حضورش را اعلام کند مرگ تلخ عزیزان،بیماری مهلک یا لاعلاج ،درد زایمان، بغض نترکیده از دردهای انباشته در دل، قلب شکسته از زخم زبان و درد سوزناک قلم نویسنده ای زمانه شناس و یا دردی از ناکجاآباد...
آری ای عزیز!
دردی را که مادرت در حین بدنیا آمدنت کشیده است شما هیچوقت درک نخواهی کرد،هیچوقت...
دردی که یک مورچه در حین له شدن در زیر پایت چشیده شما با این هیبت بلند خویش درک نخواهی کرد.
دردی که با تیر ظهرآگین پرتاب شده از زبان تلخ شما قلب انسان دیگری را به درد آورده است تو در حالت بیشعوری خویش هیچوقت نخواهی فهمید.
و نیز دردی که انسان مبتلا به افسردگی و روان رنجور می کشد یک انسان مفرح و الکی خوش درک نخواهد کرد.
دردی را که انسان بی خانمان شده و فقیر می کشد یک نازپروده کاخ نشین درک نخواهد کرد.
دردی که یک انسان معلول و ناتوان می کشد یک انسان توانمند تجسم نخواهد کرد.
دردهای مزمنی که پیری فرطوط تمام وجودش را فراگرفته ، جوان رعنا در خواب هم نخواهد دید.
غم سهمگینی که بر دل کودک یتیم مستولی گشته هیچوقت تو نخواهی فهمید.
دردی که پدر و مادر داغدیده از مرگ عزیزترین اش می کشد تو تجسم هم نخواهی کرد.
دردی که انسان های جنگ زده زیر آتش گلوله و جوی خون می کشند دیگری در بالش نرم خویش نخواهد فهمید.
غم جانکاهی که بر وجود اسیر و زندانی دربند سایه افکنده تو در نعمت آزادی خویش درک نخواهی کرد.
دردی را که انسان گرسنه و اسکلت های متحرک آفریقایی و جهان سومی می چشند انسان غرق در ناز و نعمت هیچوقت نخواهد فهمید.
دردی را که عاشق در فراق و جدایی معشوق خویش می کشد اغیار با چنین دردی بیگانه اند .
درکی که یک نابینا از عالم دارد آدم بینا تجسمی از آن نخواهد داشت.
دردی که بیمار در حال احتضار و مرگ می کشد بلاشک تا دم مرگ درک نخواهی کرد.
دردهایی هستند که نمی شود به کسی گفت و باید با آن مانوس بود .اصلا درد آمده است که بماند تا صاحبش را در تلاطم امواجش غواصی بیاموزد.
دردهایی هستند که می آیند و در دل تونل می زنند و از آنجا مثل ویروسی تکثیر می شوند و ده ها درد دیگری از آن می زاید.
دردهایی هستند که ترجمه پذیر نیستند و زبان از بیان ژرفای آن عاجز هست.
دردهایی هستند که از انواع ظلم و ستم و بی عدالتی بشر بر همنوعانش سایه شوم اش را می گستراند که دوداش تا هفت آسمان می رود.
دردهایی هستند با خارهای زهرآگین و گاهی آتشین که روح و روان را می فرسایند و شاید هر کسی آن را در عمرش تجربه نکرده باشد و افراد خاصی را در دام خویش می اندازد.
دردهایی هستند برای رشد دادن بال هایی برای پرواز، دردهایی هستند برای روشن نگه داشتن شمع دل و صیقلی کردن آن،
دردهایی هستند برای غفلت های ما و دردهایی دیگر برای درک دردهای همنوعان ما.آری آدمی به درد زنده است.
براستی ما انسان را در رنج آفریدیم(لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ- سوره بلد-4آیه )
خلاصه اینکه درد با بشر بیگانه نیست آمده است که بشر را با درد های ناشناخته دیگری آشنا سازد. درد آمده برای چشیدن و نوشیدن.اگر دل بیدار باشد می تواند بر انواع دردهای تلخ و گزنده ای که در گوشه گوشه گیتی بر بشریت سایه انداخته است آشنا شود. به قول حافظ:
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که در این منزل خواب است(حافظ)
سخن پایانی: قرار نیست همه دردهای بشر را به دوش بکشیم ولی اگر درد به سراغمان نیامده حداقل در حد توان و مسئولیت خویش دردمند و همدرد باشیم. فقط انسانی درد را خواهد فهمید که با درد بیگانه نباشد و شبی را که سر بر بالش نرم خویش می گذارد دردهای همنوعان زمانه خویش را در خاطرش مرور کرده باشد و در خواب غفلت خویش فروغلتیده نباشد و برای کاستن از درد همنوعان خویش قدمی یا قلمی برداشته باشد.
هر چه انسان تر باشیم زخم ها عمیقتر خواهند بود هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت، بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی مان بیشتر خواهد شد.(اوریا فالانچی).
آدمی تا زمانی که سختی هایش را می فهمد، زنده است. ولی وقتی سختی های دیگران را درک می کند آن وقت یک انسان هست(لئو تولستوی).
پی نوشت: بنده ادعایی ندارم که انسان دردمند به مفهوم واقعی اش هستم ولی در اطراف خودم انسانهایی را می بینم که درد و رنج می کشند ولی من نمی فهم و عمقش را نمی توانم بسنجم. خواستم با این واژه ها بر بی دردی دلم تلنگری زده باشم.باید گفت دردها صورت و معنایی دارند دردهای جسمی هر چند صورت دردند ولی دردهای روحی معنای دردند.بین صورت تا معنا دره ای است بس عمیق.از صورت پرستی تا معناپرستی فرسنگ ها فاصله است...
به هندوستان اصلی شو برای مردم معنی / به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن(خاقانی)
در زندگی تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه شایستگی ِ رنج هایم را نداشته باشم.
داستایفسکی
(روزنوشت ها)