دیشب مگسی را در پشت پنجره اتاقم وز وز میکرد. رفتم کنارش نگاهش کردم داشت تقلا میکرد برای بیرون رفتن. برای اینکه از قفس اتاق من آزاد شود. با توری پرده گرفتمش دستمال کاغذی آوردم تا بگیرم و ببرم بیرون آزادش کنم. اما حیف وقتی آزادش کردم مرده بود.
دلم گرفت و به خودم گفتم چقدر تلاش کردی آزادش کنی اما او را کشتی.
یاد دخترکی افتادم که برای رهایی و آزادیش جان ارزشمند خود را به دستان مردی بی ارزش داد.
کاش نام مردان را مردانی یدک میکشیدند که دست نوازشگرشان هیچگاه از سر زنانمان نمی افتاد.
قصه تلخ دخترکان روزگار ما همان قصه دیو و دلبریست که دیو آخر قصه چه بد ریخت بود.
مرد بودن چه تعبیر تلخ و سخی است از به ظاهر آدمکانی که خوی حیوانیشان وحشی تر از درندگان بوده و هست. به کدامین اسم؟ غیرت!
تف به ذات غیرت مردان که انقدر کثیف دست بر گردن دختری میبرند و آنرا به راحتی جدا میکنند انگاری که در یک شیشه را باز میکنند.
پدر یا مادر نام مقدسی است به شرط آنکه در آخر قفسی برای زندگی فرزندش نباشد. در غیر اینصورت تنها یک بیلاخ هم نمیتوان خرجشان کرد.