سید محمدرضا متقی
دانشجوی دکتر حقوق عمومی
عضو اسبق شورای مرکزی انجمن اسلامی پیشرو
دانشگاه تربیت مدرس
قاعدتاً انتظار میرود مطلبی به مناسبت شانزدهم آذر ماه و روز دانشجو، بیشتر در جهت دعوت به حضور در این جنبش و تلاش برای رسیدن به اهداف آن باشد. اما این متن بر خلاف عادات مألوف میخواهد به پایان فعالیت در جنبش دانشجویی بپردازد؛ پایانی که لاجرم باید با وجود همه زحمتها و تلاشها برای رسیدن به اهداف والای دغدغههای جنبش، به آن تن داد و هر روز، آن را به فردا وا نگذاشت.
پایان تلخ و تلخی بیپایان
شاید شاهدیالوگ فیلم سینمایی «درباره الی»، ساخته «اصغر فرهادی» را بتوان آنجا دانست که احمد (شهاب حسینی) در حال رانندگی به الی (ترانه علیدوستی) میگوید یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است. جملهای که شاید هر کدوممان بارها آن را در ذهنمان و در موقعیتهای مختلف مرور کرده و یا حتی آن را به زبان آورده باشیم. فکر میکنم یکی از بهترین جاهايي كه ميتوان مصداقي براي اين مهم يافت، همين جنبش دانشجويي و جدا شدن از آن باشد.
همان طور كه شايد چرخهاي كمكي براي دوچرخهسوارهاي مبتدي تكيهگاه بسيار مهمي است، اما بايد در ذهن دوچرخهسوار حک شده باشد که این چرخها برای دوره گذار طراحی شدهاند و این دوره یک روز بالاخره باید سپری شود و روزی باید بیترس و بی هیچ محافظی پاها را روی رکاب فشار داد و دوچرخه را به جلو هدایت کرد؛ در ذهن کنشگران جنبشی با ماهیت موقت، مانند جنبش دانشجویی نیز، که برای بازهای از زمان زندگی، که مهمترین شاخصه آن جوانی و کمتجربهگی بوده و بر اساس ویژگی صنفیی صرفاً چند ساله بنا نهاده شده است هم اگر این جنبش به جز برای گام برداشتن در مسیر پختگی و چیزی فراتر از دوره گذار تلقی شود، ماهیت وجودی خود را از دست داده و اصرار بر ادامه این مسیر کوتاهمدت چیزی به جز ادامه دادن بیپایان برای ایستادگی در مقابل تجربههای جدید حاصلی به بار نمیآورد، چیزی مترادف با یک تلخی بیپایان.
اما باید پرسید چرا در جامعه ما یک نفر حاضر میشود تن به درجا زدن بدهد اما راضی به غرقه دریا تجربیات جدید نشود؟
نه حتی درِ باغ سبزی!
تشکلهای دانشجویی، به واسطه مرکزیت فعالیتشان در جامعه چند هزار نفره یک دانشگاه، بسیار در دسترستر از احزاب، تشکلهای مدنی و... هستند که به ازای 80 میلیون نفر ایرانی در کل کشور، در بهترین حالت حتی شاید 100 نمایندگی داشته باشند و این نمایندگیها هم پراکندگی جغرافیاییشان به صورتی نیست که در دسترس هر فرد در هر شهر و روستا قرار گیرد. این عدم دسترسی در بیشتر مواقع باعث میشود کسی که حتی قصد ادامه فعالیت داشته باشد، عطای آن را به لقایش ببخشد و با همان نوستالژی فعالیت دانشجویی باقی عمر خود را سپری کند.
حتی در صورت در دسترس بودن نمایندگیها و شعب این احزاب، سمنها و...، مشکل بعدی میزان پذیرا بودن این نهادها از نیروهای جدید است. این در حالی است که به خاطر جدیت رقابت در تشکلهای دانشگاه، حداقل برای یک رویداد سالانه به نام روز دانشجو یا عنوان پرجمعیتترین تشکل دانشگاه، برای حضور در معاونت فرهنگی، جذب نیرو برای تشکلها از اولویت بالای برخوردار است. اما نهادهای مدنیی مانند احزاب، به جز ادوار منتهی به انتخابات، عملاً برنامه خاصی برای بخش اعظم نیروی انسانی خود ندارند، از جانب دیگر نیز، دولت (به معنای عام کلمه) به این نهادها بازی چندانی نمیدهد که پویایی همیشگی آنها را طلب کرده باشد.
حتی اگر کسی با همه این مشکلات بتواند وارد تشکیلاتی ملی شود، باز هم عدم توسعهیافتگی فرهنگی حاکم بر کار جمعی در جامعه گریبانش را میگیرد و هسته سخت تشکیلات که اصولاً افراد مسن و البته با سابقه را شامل میشود زمین بازی را برای جوانترها و تازهواردها فراهم نمیسازد و فرد را در دوگانه کارمند شدن افتخاری در نهادی غیرانتفاعی یا قهر و گوشهنشینی وا میدارد.
حال اگر کسی کفش آهنین بپوشد و همه این سختیها را به جان بخرد این بار مشکلی بزرگتر در مقابلش رخ مینماید و آن عدم جذابیت حرف و عمل بسیاری از تشکلهای عمومی است. در توضیح باید گفت بین یک تشکل به طور مثال سیاسی که چند جوان نورسیده سردمدار آن هستند با احزابی که تعدادی افراد مسن با تجربه به سکانداری آن میپردازند، تفاوتهای جدی وجود دارد. اولی بیباک است و نمیتواند جلوی هر کجیی، ولو کوچک سکوت کند اما در مقابل، دسته دوم با تأمل بیشتر عمل میکنند و این تأمل حتی آنها را به ورطه محافظهکاری میکشاند. بیشک برای کسی که از آن رودخانه پرشور و التهاب پا بیرون نهاده، سخت است که بخواهد در دریایی آرام و كمموج شنا كند.
عاقبت حتی اگر فردی توانست این هفت خان دشوار را نیز از سر به سلامتی بگذراند و حتی مواضع تشکیلات ملیی را منطبق با خواست خود بیابد، به بحرانی جدیتر بر میخورد که میتوان آن را به مراتب از موارد پیشگفته مهمتر دانست و آن سنگینتر شدن پتک سرکوب بر سر احزاب و سازمانهای مردم نهاد است. هر چقدر یک تشکل دانشجویی رادیکال با موضوعات برخورد کند، عاقبت به خاطر سن پایین این افراد، اصولاً نیروهای امنیتی با وجهه پیشگیری با آنها برخورد میکنند و تأثیر پروندههای دانشجویی به مراتب کمتر در گزینشها تأثیر میگذارد. اما در خصوص یک کنشگر مدنی یا سیاسی در سطح سازمانهای مردم نهاد یا احزاب وضعیت فرق میکند. صرف عضویت در برخی از احزاب رسمی کشور، عملاً امکان استخدام در بسیاری از دوایر و ادارات دولتی (به معنای عام کلمه) بالکل منتفی خواهد بود و هر گونه «خارج شدن از مدار!» از دید دستگاههای امنیتی (به واسطه پیشفرض ثبات فکری در فرد کنشگر به واسطه عضویت در احزاب و...) به سختترین حالت ممکن مدیریت و نهایتاً حتی منجر به حبسهای طولانی مدت و داستانهایی از این قبیل میشود.
همه این موارد در کنار هم و سایر مواردی که یا به ذهن نگارنده نرسیده یا مجال طرح در این نوشته نیافته است را میتوان از جمله عوامل بیرونی عدم علاقه به پایان عضویت در جنبش دانشجویی دانست اما این عوامل به همین جا ختم نمیشوند.
«بابا جان مو از خودمونه»!
فارغ از همه اين توضيحات و مرور نواقص و نقايص در نهادهاي مدني و دولتی موجود شاید به قول کاظم خان (علی نصیریان) صاحب آرایشگاه در فیلم «مسخرهباز» (همایون غنیزاده)، وقتی که هر روز شاپور (بابک حمیدیان) با عصبانیت داد و بیداد میکرد که چرا در ظرف تن ماهی مو پیدا کرده است، باید گفت «بابا جان مو از خودمونه»! و نقش تلخ خودمان در عدم دل کندن از جنبش دانشجویی را از یاد نبرد.
این عدم پذیرش گاهی به واسطه جمع زلالی است که میتوان در میان دانشجویان، برای طی طریق به سمت هدف، بدون هیچ چشمداشتی پیدا کرد که واقعاً یافتن آن در بیرون از دانشگاه کار دشواری است. اما نباید فراموش کرد این عدم اعتنای مادی اعضای جنبش دانشجویی زاده وضعیت حیات دانشجویی است و با پایان این وضعیت و بر دوش کشیدن بیشتر بار زندگی، بیشک نیازهای مادی فردی و خانوادگی هر فرد دچار فوران خواهد شد و تأثیرگذاری غیردانشجویان در تشکلها، اصولاً چیزی جز آلوده کردن آن فضاها با مطامع دنیوی را به بار نمیآورد.
افرادی نیز که هویت خود را با عنوان فعال دانشجویی در ردههای بالا شناسیی و معرفی کردهاند برای عبور از این پوسته، کمتر حاضر هستند خود را به محک تشکلهای ملی و محلی مانند احزاب و سازمانهای مردمنهاد بسپارند و از صفر، مثل سایر افراد این مسیر را شروع کنند. این در حالی بوده که ممکن است تا پیشتر تأثیر نظر یک فعال دانشجویی در شورای مرکزی تشکلش در دانشگاههای مطرح کشور برابر با موضعگیریهای یک حزب فراگیر کشوری، برد رسانهای داشته باشد. حال از ترس عدم موفقیت در پوسته جدید، بعضاً فعالین دانشجویی پوسته قدیم خود را رها نمیکنند و بدان همچنان چنگ میزند.
از جانب دیگر، بیشک هر کدام ما برای بالا بردن پرچم تشکلمان تلاشهاي فراواني كردهايم و مجموعه اين تلاشها منجر به آن شده که بالاخره صدايمان شنيده شود و ميتوانيم آرمانهايمان را پیش ببریم. اما نباید فراموش کرد همان طور که پیشتر از ما آمدند و این «چوب دوی میدانی» را به دست ما سپردند عاقبت ناگزیر این چوب خواسته یا ناخواسته از دست ما هم به نسل بعدی سپرده خواهد شد. اگر قرار بود تا ابد این چوب دست کسی بماند قادعدتاً کار به دست ما هم نمیافتاد. تلاش برای باقی ماند در مرحلهای که تمام شده است صرفاً باعث ایجاد اغتشاش در روند طبیعی میشود و میوهای جز پدرخواندگیهای پوشالی نسل قبل و سرخوردگیهای نسل جدید به بار نمیآورد؛ چیزی که میتواند از مهمترین دلایل اضمحلال و حتی پوچ شدن اهداف یک تشکل شود.
جادوی زمان؛ بستنی پنج سالگی، بستنی پنجاه سالگی
با همه این تفاصیل فکر میکنم بهترین کار آن باشد که به «جادوی زمان» تندر دهیم و هر روز قصد ستیز با آن را نداشته باشیم. همان طور که بستنیی در پنج سالگیمان ممکن بود آنچنان ذوق وصف ناشدنیی را به وجود آورد و افتادن آن از دستمان ساعتها گریه و اندوه، چه به دست آوردن و چه از دست دادن آن در سن پنجاه سالگی نه آنچنان ذوقی به ما میافزاید و نه آنچنان اشکی را از چشمهایمان جاری میکند.
البته تصور ميكنم لازمه تحقق این عبور، پذیرش جدا شدن از هر پوسته به واسطه گذر زمان است و صدور اجازه بزرگ شدن به خودمان؛ و چقدر خندهدار به نظر میرسد مردی پنجاه ساله، که بخاطر بستنیی که مثلا خواهرش از دستش میقاپد ساعتها گریه کند.