قبلا که فقط یه کم خام تر از خامی که الان هستم بودم، در به در دنبال رفتن بودم! یعنی همش به فکر این بودم که اگر برم این کشور چه اختراعی بکنم یا اگر برم اون کشور چه بیزنسی بسازم! زمان گذشت و توی کسب و کارهای مختلف، رفتار مشتریان و دست روزگار یه دو سه تا آبدار زیر گوشم خوابوندن و تازه دوزاریم افتاد که مشکل عدم شق القمر بنده از موقعیت مکانی نیست! مشکل از منه!
نشستم به خاطره بازی! دیدم همیشه یه بهانه واسه خراب کاری ها توی بیزنس های مختلف داشتم. از فیلترینگ گرفته تا شریک بد تا خروج بی موقع سرمایه گذار تا گرون شدن ارز و هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه دیگه برای قبول نکردن مسئولیت گندکاری!
هر کی ازم میپرسید فلان بیزنست چرا ترکید؟ من یه جواب خوب و آماده براش داشتم. یه جواب موجه که در 99 درصد موارد طرف مقابل رو راضی میکرد و شروع میکرد به حق دادن به من! کلا یکی از مشکلای ما ایرانی ها اینه که زیادی به هم حق میدیم! کلا این میزان از هم دردی هم خوب نیست!
تک و توک کسی پیدا میشد که بگه: خوب فیلتر شدید! که چی؟ چرا حلش نکردی! اصلا چرا انقدر ناشی بازی درآوردی که فیلتر شدی؟ یا مثلا بگه: خوب شریکت بد بود که چی؟ کور بودی موقع انتخاب شریک؟ اصلا شاید تو بد بودی و حق با اون بوده! اصلا تو غلط کردی با کسی که نمیشناختی شراکت کردی!
پیش خودم گفتم: پسر اینجاست که منتور به کارت میاد! خوشحال، خوشحال، به دنبال منتور روانه بازار! نشستم با چند نفر صحبت کردم. دیدم یا من خیلی نمیفهمم یا اینا خیلی منتور نما هستند! گفتم برم دنبال یه کسی که حداقل یه بیزنس بزرگ ساخته باشه و بفهمه من کجام میلنگه! در به در دنبال شاهزاده سوار بر اسب سفید بودم که تازه فهمیدم همچین چیزایی فقط توی قصه ها هست و شاهزاده های دنیای واقعی انقدر سرشون شلوغه که وقتشون با ما نمیرسه!
خلاصه بیخیال منتور شدم و رفتم دنبال قصه خوندن. قصه زندگی و رشد کسب و کار آدم های موفقی که توی بیزنسشون بزرگ شدن. تا اون موقع بزرگ برای من میلیون و میلیارد دلار بود ولی بعد از ساعتها گوش دادن به پادکست و کتاب صوتی و مصاحبه تلوزیونی و ... معنی بزرگ برام تغییر کرد. فهمیدم که توی این فرآیند بزرگی به اندازه اون آدمه هست که پشت فرمون کسب و کار نشسته و نه به اندازه پولهایی که میاد و میره! فهمیدم که کسب و کارهای بزرگ نداریم، بلکه آدم های بزرگ داریم!
از این آدم بزرگ ها توی ایران زیاد داشتیم و داریم! زنده یاد خیامی موسس ایران خودرو از رفته ها و مدیرعامل و موسس شرکت های بزرگی که 2000 نفر یا 3000 نفر یا حتی گاها بیشتر از اینها کارآفرینی کردند و هنوز برای فردایی میجنگند که برای اونها نیست و عمرشون بهش قد نمیده!
امسال توی مراسم اعطای نشان امین الضرب یکی از این آدم بزرگها رو دیدم! موسس و مدیرعامل آناتا آقای علی سالک نجاتی با 86 سال سن. میگفت من 3000 نفر رو به کار گرفتم. تلاش، عشق و علاقم اینه که این رو بکنم 30000 نفر! عجبا از این بشر! به سختی راه میرفت و صحبت میکرد! از اون از صفر شروع کرده ها بود و آناتا رو به 55 کشور دنیا صادر کرده بود! غر نمیزد! با اینکه 55 کشور صادراتیش به خاطر تحریم ها شده بود 10 کشور! انقدر داشت که تا 7 نسل بعدش هم بخورند و سیر باشند ولی ایستاده بود و هنوز مدیرعامل بود! هنوز میرفت سر کار! هنوز دنبال کارآفرینی بیشتر بود!
یه مونولوگ توی فیلم ساخته شده بر اساس واقعیت Hacksaw Ridge هست که سرباز امدادچی بعد از نجات هر یک از هم رزمانش از یه شرایط عجیب و غریب میدان نبرد بر میگرده و به خدا میگه "خدایا فقط یکی دیگه! فقط یکی دیگه رو بزار نجات بدم!". داستان سالک نجاتی و امثال اون هم همچین داستانیه!
راستش خیلی دلم میخواد غر بزنم و مسئولیت رو بندازم گردن این و اون ولی بعد از دیدن این آدم ها و خوندن داستان همچین قهرمانانی واقعا دیگه روم نمیشه غر بزنم! خدایا این غُرغُر رو از ما نگیر! اگر گرفتی به جاش به ما قدرت بده! به ما دانش بده! کلاً هر چی صلاح میدونی بده! فقط یه چیزی بده!