آیا تا به حال به این فکر کردهاید که دوران کودکی چقدر طولانی به نظر میرسید؟ روزهای بیپایان بازی با دوستان در کوچه، هیجان آماده شدن برای امتحان فردا، و حس معلق بودن در زمان. حالا به کارهای روزمره بزرگسالی فکر کنید: آماده شدن، خوردن شام، گشت و گذار با دوستان، و خوابیدن. این لحظات دیگر آن جذابیت و هیجان دوران کودکی را ندارند. وقتی به گذشته نگاه میکنیم، انگار کودکیمان یک عمر طول کشیده، اما حالا همه چیز به سرعت برق و باد میگذرد، درست مثل مسافری در یک قطار سریعالسیر.
ویدئوی منتشر شده در کانال یوتیوب "توهم آگاهی" به بررسی چرایی این مسله مهم میپردازد.
این حس که زمان در لحظه سریع میگذرد، اما وقتی به عقب نگاه میکنیم، طولانیتر به نظر میرسد، مفهومی دارد به اسم پارادوکس تعطیلات. روانشناس و نویسندهای به نام کلودیا هاموند این اصطلاح را ابداع کرده است. این پارادوکس به این اشاره دارد که وقتی به تعطیلات میرویم، یک هفته یا دو هفته آنقدر سریع میگذرد که انگار اصلاً تعطیلاتی نرفتهایم. اما وقتی تعطیلات تمام میشود و به آن فکر میکنیم، حس میکنیم خیلی طولانیتر از یک هفته بوده است.
دانشمندان معتقدند یکی از دلایل این پدیده این است که وقتی به تعطیلات میرویم، در مدت کوتاهی تجربههای جدید زیادی کسب میکنیم. برای اولین بار به یک مغازه جدید میرویم، یک اثر هنری جدید میبینیم، به شهری با ساحل میرویم و غواصی میکنیم، غذای جدید میخوریم – تمام اینها خارج از روال روزمره ما هستند. حالا که به زندگی عادی با کار و آخر هفتههای تکراری برمیگردیم، آن همه هیجان تعطیلات خیلی دور به نظر میرسد. اما وقتی به آن روزها فکر میکنیم، انگار اتفاقات زیادی افتاده و زمان زیادی گذشته است، حتی با اینکه در آن زمان همه چیز خیلی کوتاه به نظر میرسید. درک ما از زمان بستگی دارد به اینکه مشغول چه کاری هستیم و چه حسی نسبت به آن کار داریم. به همین دلیل است که میگویند وقتی خوش میگذرد، زمان زود میگذرد. مطمئناً این را تجربه کردهاید؛ در کنسرت خواننده مورد علاقهتان نشستهاید و در یک چشم به هم زدن تمام شده است، یا در یک قرار عاشقانه ساعتها صحبت کردهاید ولی چقدر زود گذشته است. این اتفاق به این دلیل میافتد که وقتی در یک فعالیت غرق میشوید، مدام ساعتتان را چک نمیکنید که دقیقهها را بشمارید و حس میکنید زمان سریعتر از حد معمول میگذرد. کلید ماجرا همین غرق شدن در لحظه است. چون زمان فقط وقتی که کار هیجانانگیز انجام میدهید سریع نمیگذرد، حتی وقتی کارهایی انجام میدهید که شاید خیلی هم دوست نداشته باشید ولی غرقش میشوید، همین حس را دارید. چند بار به خودتان گفتهاید فقط ۱۰ دقیقه به اینستاگرام سر میزنم و سریع برمیگردم، ولی میبینید چند ساعت گذشت و شب شده است؟ این تجربهای که این اپلیکیشن به شما میدهد غرق کننده است و باعث میشود زمان را فراموش کنید.
این تفاوتهای درک ما از زمان است که پارادوکس تعطیلات را هم قابل فهم و هم گیج کننده میکند. برای اینکه بهتر این پدیده را بفهمیم، باید نگاهی بیندازیم به اینکه مردم چطور درباره دوران بچگیشان فکر میکنند. در یک نظرسنجی که در سال ۲۰۰۵ انجام شد، از ۴۹۹ نفر بین ۱۴ تا ۹۴ سال پرسیدند که حس میکنند زندگیشان با چه سرعتی میگذرد. وقتی درباره بازههای کوتاه مثل هفته یا ماه و حتی یک سال از آنها پرسیدند، تفاوتی در حسشان نسبت به سنشان دیده نشد. ولی وقتی حرف از بازههای طولانیتر شد، هرچه سن بیشتر بود، بیشتر حس میکردند زندگی دارد با سرعت بیشتری میگذرد. افراد بالای ۴۰ سال گفتند که در دوران کودکی زمان خیلی آرام میگذشته، بعد در نوجوانی و اوایل بزرگسالی سرعت گرفته و بعدش انگار زمان سوار باد شده و سریع رفته است.
چرا هرچه سنمان بالاتر میرود، حس میکنیم زمان سریعتر میگذرد؟ مغز ما یک ظرفیت محدود برای ذخیره اطلاعات دارد. برای همین، برای اینکه همه چیز درست کار کند، فقط اتفاقهای جدید را ذخیره میکند و معمولاً از روی لحظههای تکراری میپرد. هرچه خاطرههای بیشتری داشته باشیم، وقتی گذشته را مرور میکنیم، چیزهای بیشتری یادمان میآید و هرچه بیشتر بتوانیم یک دوره را به یاد بیاوریم، حس میکنیم آن دوره طولانیتر بوده است. به دوران دبیرستان یا دانشگاهتان فکر کنید؛ بیشتر آن زمان را یادتان میآید، چون داشتید کلی چیز جدید یاد میگرفتید و مغزتان مجبور بوده آرامتر کار کند تا همه اینها را ذخیره کند. اگر احیاناً با خودتان میگویید نه، خاطرات دوران دانشگاهتان کم است، احتمالاً به این دلیل است که وقتتان را اصلاً در دانشگاه نمیگذراندید و چیزی نبوده که جدید باشد و یاد بگیرید. تجربههای جدید و یادگیری مفاهیم تازه باعث میشود مغز پر از اطلاعات جدید شود که در همان دوران اتفاق افتاده است. برای همین، وقتی به آن فکر میکنید، کلی چیز هست که یادآوری کند و باعث میشود آن دوره طولانیتر به نظر برسد.
حالا تجربههای جدید همیشه هم نباید خوب و جالب باشند که باعث شوند زمان کندتر حس شود. اگر تا حالا ترس را تجربه کرده باشید، احتمالاً حس کردهاید زندگی انگار در حرکت آهسته رفته است. مثلاً وقتی در لحظه تصادف ماشین یا دوچرخه یا یک موقعیت خطرناک دیگر باشید، واقعیت ذهنی تغییر میکند. شاید فقط چند ثانیه ترسیدهاید، ولی چه آن موقع و چه بعداً که خاطرات آن موقع را مرور کنید، حس میکنید دقیقهها طول کشیده است. کلودیا هاموند در کتابش از یک مطالعه صحبت کرده که در آن از افرادی که ترس از عنکبوت داشتند خواستند برای ۴۵ ثانیه به عنکبوتی نگاه کنند. بعد که از آنها پرسیدند، همه گفتند حس کردند خیلی بیشتر از ۴۵ ثانیه طول کشیده است. آنها شاید در یک خطر فوری نبودند، ولی ترس تحریک شده بود و این باعث شده زمان کند شود، چون مغزشان فقط میخواسته هرچه زودتر از آن موقعیت فرار کند.
طی سالها تئوریهای زیادی درباره اینکه چرا زمان با بالا رفتن سن سریعتر حس میشود ارائه شده است. اگر به دنیای اطرافتان نگاه کنید، به طور کلی سرعت همه چیز بیشتر شده است. این باعث شده همه ما حس کنیم زندگی دارد سریعتر حرکت میکند. ولی اگر با یک بچه ۵ ساله حرف بزنید، احتمالاً آن بچه به شما نمیگوید که حس میکند زندگی دارد با سرعت از کنارش میگذرد. یک نظریه دیگر به اسم تئوری تناسب وجود دارد. این تئوری میگوید یک سال در ۴۰ سالگی سریعتر از یک سال در ۱۰ سالگی حس میشود، چون یک سال در ۴۰ سالگی درصد کمتری از زندگی شما را شامل میشود. اما وقتی ۱۰ سالتان است، یک سال یعنی ۱۰ درصد عمرتان، در حالی که در ۴۰ سالگی، یک سال فقط دو و نیم درصد عمرتان است. البته این نظریه بیشتر برای نگاه کلی به زندگی صدق میکند، نه برای لحظههای خاصی که زمان کند یا سریع حس میشود، مثل وقتی که در شب عروسیتان دارید میرقصید.
پارادوکس تعطیلات به ما نشان میدهد که درک ما از زمان همه چیز است و این درک خیلی به سن و خاطراتمان وابسته است. مثلاً اگر ۴ سال پیش از دانشگاه فارغالتحصیل شده باشید، احتمالاً آن لحظهای که روی صحنه قدم زدید را مثل همین دیروز یادتان میآید. ولی اگر به اولین روز دبیرستان فکر کنید، شاید حس کنید انگار چند دهه گذشته، حتی اگر ۱۲ سال پیش بوده باشد. زمان روی خاطرات ما تأثیر میگذارد، ولی از طرفی خاطرات هم تجربه ما از زمان را شکل میدهند. ما بیشتر وقتها زمان یک اتفاق را وقتی یادمان میماند که آن اتفاق خاص و پررنگ باشد. بعضیها ممکن است آن ۱۰ سال بین ۵۰ تا ۶۰ سالگی زندگیشان را در یک روال بگذرانند و حس کنند آن سالها از دست رفته است. ولی اگر از کسی بپرسید که در آن دهه طلاق گرفته باشد یا عزیزی را از دست داده باشد، آن سالها برایش خیلی کند و طولانی حس شده است، شاید کندترین دوره زندگیاش همانجا بوده.
کلودیا هاموند میگوید درک ما از زمان خیلی مهم است، چون این درک ما را در واقعیت ذهنیمان ریشهدار میکند. واقعیت ذهنی یک آدم بزرگسال که در روال گیر کرده، خیلی کسلکنندهتر نسبت به یک بچه است که دارد برای اولین بار دنیا را تجربه میکند. بانک خاطرات جدید آن بزرگسال تقریباً خالی است. ما از کودکی تا اوایل بزرگسالی کلی مهارت جدید یاد گرفتیم و موقعیتهای تازه تجربه کردیم. به همین خاطر سالهای اول زندگیمان بیشتر از بقیه در خاطراتمان برجستهاند و حس میکنیم آن سالها طولانیتر بودهاند. ولی مثلاً یک فرد ۵۰ ساله که از همسرش تازه جدا شده، چون در آن دوره دارد خاطرات جدید میسازد، تجربههای تازه دارد و احساسات جدید را تجربه میکند، ممکن است حس کند آن سالها کندتر میگذرند. به یک شکل، این تغییراتی که وسط زندگی برایمان اتفاق میافتد، چه خوب باشند چه بد، یک جورایی شبیه تجربه ذهنی دوران کودکیمان است. وقتی بچه بودیم، هر مسابقه ورزشی، نمره خوب یا دعوا با یک دوست، حس میکردیم مهمترین چیز دنیاست. هرچه بزرگتر شدیم، آن حسها کمتر و کمتر شدند. ما معمولاً منتظر لحظههای خاص در زندگی هستیم، مثل ازدواج یا ارتقای شغلی، تا دوباره آن هیجانی را تجربه کنیم که در بچگی داشتیم، تا دوباره آن حس خاطرهسازی و تازگی را داشته باشیم. ولی بقیه وقتها فقط داریم روزمرگیهایمان را میگذرانیم بدون اینکه خیلی به آن فکر کنیم، تا یک روز از خواب بیدار میشویم و میگوییم این عمر من کی گذشت؟
در واقع، بچهها ممکن است زمان را کندتر از بزرگسالها حس کنند. شواهدی هست که نشان میدهد از دید یک بچه، زمان در لحظه خیلی آهستهتر حرکت میکند. این به خاطر این است که حافظه، توجه و عملکرد اجرایی (یعنی کنترل شناختی رفتارمان) در دوران کودکی هنوز در حال رشد است. انتقالهای عصبی در مغز بچهها به صورت فیزیکی کندتر از بزرگسالان است و این روی درک آنها از گذر زمان تأثیر میگذارد. وقتی بزرگ میشویم، مدارهای مغزمان طوری تنظیم میشوند که این را بفهمند. محققان مطالعهای انجام دادند که در آن شرکتکنندگان باید مدت زمان صداهای مختلف را مقایسه میکردند. کوچکترین شرکتکنندگان که بچههای ۵ ساله بودند، کمترین دقت را در درک طول مدت آن صدا داشتند. آنها معمولاً صداهای کوتاه را خیلی طولانیتر از واقعیت حس میکردند. این شاید توضیح دهد که چرا وقتی بچه بودیم، همه چیز، یعنی حتی لباس پوشیدن، طولانی به نظر میرسید. وقتی بزرگ میشویم، همان کارها خیلی سریع تمام میشوند و حتی بعضی وقتها یادمان نمیآید که انجامشان دادیم یا نه. مثلاً امروز صبح لباس پوشیدید، قطعاً اینطور بوده، ولی واقعاً یادتان میآید این کار را انجام دادید؟ انتخاب شلوار، پوشیدن کفش – هر روز آنقدر اینها برایمان روتین شده که دیگر خاطره جدیدی نمیسازند. آن لحظههایی که در آنها زندگی میکنیم ولی هیچ خاطره جدیدی نمیسازیم، همان زمانهایی هستند که از دستمان فرار میکنند.
در ۵ سالگی زمان ممکن است کند حرکت کند، ولی تجربههایی که بین ۱۵ تا ۲۵ سالگی داریم معمولاً بیشتر از بقیه در خاطراتمان میمانند. این دوره برای خیلی از ما پر از نوستالژی است. آن صحنههایی که از زندگیمان یادمان میآید، کتابهایی که خواندهایم، بیرون رفتنهایمان، فیلمهایی که دیدهایم، اینطور چیزها معمولاً مال همین دوران است. اگر به دیالوگهای فیلم مورد علاقهتان یا لحظههای خندهدارش فکر کنید، احتمالاً از یک فیلمی است که در دوران نوجوانی یا اوایل ۲۰ سالگیتان دیدهاید. این دورهای است که بیشتر از هر زمان دیگری تجربه جدید داشتیم: اولین شغل، اولین سفر تنهایی، اولین رابطه – همه در این دوران بوده است. معمولاً اولین باری است که از خانه دور شدهایم و اولین باری است که حس میکنیم در چطور گذراندن روزمان حق انتخاب داریم. وقتی آن دوران را زندگی میکنید، حس میکنید همه چیز دارد با سرعت میگذرد، ولی وقتی به گذشته نگاه میکنید، انگار آن قسمت از زندگیتان یک عمر طول کشیده است. دلیلش این است که کلی خاطره ساختهاید، آدمهای زیادی را دیدهاید و دنیا را از زاویههای جدید نگاه کردهاید. این دوران پر از حس نوستالژی است، چون حس میکنیم کامل بوده است. این همان پارادوکس تعطیلات است. اگر الان در آن دوران هستید، از آن لذت ببرید و قدر لحظهها را بدانید. اگر به اواخر دهه ۲۰ سالگیتان رسیدهاید، احتمالاً دارید با این حس کمکم آشنا میشوید. اگر ۳۰ را رد کردهاید و نزدیک چهل هستید، احتمال. دلتان برای آن دوران تنگ شده است.
حالا سؤال این است که چطور میتوانیم دوباره زندگیمان را آرام کنیم؟ حقیقت این است که نمیشود زمان را کند کرد. ولی میتوانیم کارهای بیشتری انجام بدهیم که از زمانمان خاطره بسازیم. دنبال تجربههای جدید بودن باعث میشود ذهنمان درگیر شود. لازم نیست حتماً به تعطیلات برویم تا دوباره هیجان زندگی را حس کنیم. چیزهای جدید همیشه یک گوشه منتظرند، باید دنبالشان بگردیم. مدام خودتان را به چالش بکشید و مهارت جدید یاد بگیرید. شاید کافی باشد که یک غذای جدید یاد بگیرید درست کنید، یا یک کار کوچک نجاری یاد بگیرید و چیزی بسازید، معاشرت کنید، یک رویداد جدید را تجربه کنید، بروید در کافهای تنها بنشینید و با یک غریبه حرف بزنید. کار کوچک و بزرگ فرق ندارد، حس کنید دوباره بچه شدهاید. یک راه دیگر این است که سعی کنید روزتان را با تمام جزئیات به یاد بیاورید و خاطراتتان را بنویسید. روتین داشتن حس خوبی میدهد، ولی باعث میشود خاطرههای جدیدی در ذهنتان هک نشود. وقتی وقت میگذارید و به روزتان فکر میکنید، احتمال اینکه خاطراتش در ذهنتان ماندگار شوند بیشتر است. حتی خاطرات بلندمدتمان ذاتاً کوتاهمدت هستند. آسان است که هر شب بخوابیم و به چیزی که در طول روز برایمان گذشته فکر نکنیم. ولی چه میشود اگر قبل از خواب چند دقیقه وقت بگذارید و دوباره روزتان را مرور کنید؟ آیا کارهای ساده و روزمره برایتان مهمتر یا حتی هیجانانگیزتر میشوند؟ آیا چیزی یا کسی که در خیابان دیدهاید و برایتان جالب بوده یادآوری میشود؟ شاید همانها باعث شوند که روز کندتر به نظر برسد.
ذهنمان به طور فعال تجربهای که از زمان داریم را میسازد. شاید همیشه نتوانیم روی زمانمان کنترل داشته باشیم، چون کارهای زندگی جلوی رویمان است، ولی میتوانیم کنترل کنیم که چطور چیزها را به یاد بیاوریم و به این ترتیب درک خودمان از زمان را تغییر بدهیم. به ما گفتهاند که زمان ثابت و غیرقابل تغییر است. یک ثانیه یک ثانیه است، یک سال یک سال است و هر چقدر بخواهیم تغییرش بدهیم نمیشود. این واقعیت است. ولی اگر به دوران کودکی فکر کنید، یک سال خیلی طولانیتر حس شده است. پس شاید عدد زمان یا محاسبه زمان تغییر نکند، ولی حس کردن زمان متفاوت است. شاید بفهمیم که میتوانیم روی تجربهمان از زمان کنترل داشته باشیم. میتوانیم با تجربیات جدید زمان را طولانیتر کنیم و نگذاریم مثل باد بگذرد.