این مطلب در واقع به دعوت عمومی سایت سیسوگ و در تاریخ 99/01/27 در این سایت با عنوان "تو اینکاره نیستی، تو نمی تونی!!!"منتشر شد که به نظرم جالب بود که دوباره نشر داده بشه:
ترم آخر دانشگاه بود(ترم بهمن) و همه باید پروژه های پایانی شون و همین طور استاد پایان نامه شون رو انتخاب می کردن.
به دلیل عقب افتادن کنکور ارشد به خاطر سرمای فراگیر زمستان 86 و اینکه ترم قبل رو توی یک شهر دیگه مهمان بودم، کارهای انتخاب واحدم رو محمدرضا برام انجام داده بود و من توی دقیقه 95 و تو زمان حذف و اضافه، تازه رسیده بودم و می خواستم درس 3 واحدی پایان نامه رو با ایستادن توی صف های طولانی انتخاب کنم(اون موقع انتخاب واحد اینترنتی معنی نداشت). بعد از نصف روز توی صف ایستادن، بالاخره نوبت من شد و درس من ثبت شد. حالا تنها تا آخر همون روز وقت داشتم که با استاد صحبت کنم و تایید اولیهش رو بگیرم.
استاد موسوی رو از ترم اول زیر نظر داشتم اما هیچ وقت باهاش هیچ واحدی رو نگذرونده بودم.
از توصیفاتی که سایرین می کردن و از فحشایی که بعضی از دوستان معلوم الحال(!!!) بهش میدادن، فهمیده بودم که استاد خوب، با دانش، بسیار سخت گیر و بعضا بد اخلاقی هست.
می دونستم توی اون دانشگاه با اون همه تعداد دانشجو در هر ورودی، که توی هر ترم برای پایان نامه به هر استاد حداقل 7 یا 8 دانشجو می رسه، کمتر کسی باهاش پایان نامه می گیره.
اما من به خاطر انگیره ای که برام ایجاد شده بود تصمیم گرفته بودم حداقل بعد از 4 سال درس پاس کردن خالی، حداقل یک کار مفید کرده باشم.
بسم الله رو گفتم و رفتم تا باهاش صحبت کنم. وارد آزمایشگاه کنترل که کلاسش بود شدم و بعد از سلام، کاغذ تایید پایان نامه رو گذاشتم جلوش.
با تعجب یه نگاهی به من انداخت و گفت:
+ این چیه؟
+ می خوای با من برداری؟
+ فکرات رو کردی؟
+ موضوع انتخاب کردی؟
چون می دونستم موضوعاتی که انتخاب می کنه به روز و کاربردی هستن گفتم: “هر چی شما بگید”
گفت: “ببین پسر، من سخت گیرما، نمره ای که از من می گیری یا صفره یا بیست. دو روز دیگه نیای بگی من ارشد قبول شدم، تو رو خدا نمره من رو بده برم. من این کار رو نمی کنم”
و برگه م رو بدون امضا داد دستم و گفت:”برو فکرات رو بکن”
من که تازه کنکور ارشد داده بودم یه خورده ترسیدم، اما با اعتماد به نفس گفتم: ” مشکلی نیست” و برگه رو دوباره گذاشتم رو میزش.
با تردید بهم نگاه کرد و برگه رو امضا کرد. شروع کرد در مورد موضوع پایان نامه ی قبلی ش و اینکه می خواد من اون رو ادامه بدم باهام صحبت کردن.
توضیح داد که می خواد روی آرم(؟؟؟) کار کنم. باید USBش(نه استفاده از مبدل USB به سریال، USB Device واقعی) رو راه بندازم و داده ها رو روی کامپیوتر نمایش بدم. من که اون موقع اصلا تو باغ نبودم و متوجه حرفاش نمی شدم، اما هر چی می گفت رو قبول کردم.
گفت که “شماره نفر قبلی رو بهت می دم تا بتونی ازش کمک بگیری تا راه بیفتی. اما اگر اون نخواست کمکت کنه به من ربطی نداره و بقیه کار با خودته“
با برگه امضا شده از آزمایشگاه بیرون اومدم و رفتم به سمت دفتر مدیر گروه تا ثبت نهایی انجام بشه.
توی راه علی رو دیدم که 6 ماه بود ندیده بودمش. سلام و علیک کردیم و چون هر دومون به سمت دفتر مدیر گروه می رفتیم، شروع کردیم در مورد پایان نامه حرف زدن.
بعد از کلی شوخی و بگو و بخند گفت “استادت کیه؟”
-موسوی
ایستاد، با تعجب نگاهم کرد و سه بار پشت سر هم و با لحن کاملا جدی گفت :
-خیلی خری،
و تا دفتر مدیر گروه از بدی های استاد موسوی برام شرح داد و بر حماقت من صحه گذاشت!!! البته دیگه روی من تاثیر گذار نبود چون من قرار بود روی آرم کار کنم!!!
وارد دفتر مدیر گروه که شدیم، علی جلوتر از من توی صف قرار گرفت. خانم مدیر گروه که اون روز بسیار بد اخلاق بود، برگه ها رو تحویل می گرفت، می خوند و با همه به تندی رفتار می کرد.
“این چه پایان نامه ایه؟ موضوع از این ماست تر نبود انتخاب کنی؟ این چه استادیه انتخاب کردی؟ همتون هم رفتید سراغ همین استاد. این همه استاد دیگه داریم. اصلا ثبت نمی کنم. استاد فلانی تعداد دانشجوهاش پره. برو یه استاد دیگه انتخاب کن“
و در نهایت به زور و با اکراه و با التماس دانشجو تقریبا همه رو ثبت می کرد. این موضوع شامل علی هم شد تا نهایتا نوبت به من رسید.
برگه من رو که گرفت و اسم استاد و پایان نامه رو که دید شروع کرد به تعریف کردن که
“آفرین، عجب موضوع خوبی، آفرین، عجب استادی، آفرین، عجب دانشجویی“
گرچه این حرف ها با نگاه چپ چپ و بعضا معنی داره سایر دانشجوها و مخصوصا علی همراه بود اما خانم مدیر گروه با رضایت تمام برگه من رو امضا و ثبت کرد و تمام. من تقریبا یک متخصص آرم شده بود.
برگشتم پیش استاد موسوی. یک سری توضیح، اسم خارجی و شماره نفر قبلی رو به من داد و گفت:
“برو در این موردها تحقیق کن و بعد از عید بیام صحبت کنیم“
من رفتم و چون در طول عید به دلیل مسافرت نتونستم کاری بکنم، بعد از عید با یک تحقیق مختصر رفتم پیشش.
وارد که شدم ازم سوال کرد که چیکار کردم و وقتی فهمید که کار خاصی نکردم عصبانی شد.
شروع کرد به داد زدن که “من که گفتم باید کار کنی، اصلا از اول می دونستم تو اینکاره نیستی، تو نمی تونی، همین الان می ری پیش مدیر گروه استادت رو عوض می کنی، تو به درد این کار نمی خوری“
تمام اون مدت که سرم داد می زد، این جمله هاش که “تو اینکاره نیستی، تو نمی تونی، تو به درد این کار نمی خوری” خیلی بهم برخورده بود و فقط تو دلم می گفتم که حالا بهت نشون می دم.
اما به هر حال اینقدر عصبانی و جدی بود که مجبور شدم برم پیش مدیر گروه و موضوع رو بگم. خوشبختانه خانم مدیر گروه بهم گفت که “لیست ها بسته شده و نمی تونی استادت رو عوض کنی. بهتره بری و با استاد صحبت کنی و راضیش کنی”.
همین کار رو کردم، رفتم و راضیش کردم و این شروع 5 ماه کار شبانه روزی در سخت ترین 5 ماه زندگیم، بدون حتی یک روز استراحت، بدون اینترنت (اون موقع اینقدر فراگیر نبود)، سرگردان بین کافی نت های کم سرعت و پر هزینهی میدون انقلاب، دور از خانواده، بدون خوابگاه، با 3 بار تغییر مکان و چندین مسافرت بین شهری برای پیش برد پروژه بود.
5 ماهی که در اون من Protel 99، طراحی دیجیتال و به صورت ویژه طراحی برد آموزشی(Evaluation Board) میکروکنترلر AT91SAM7S64 ، کد نویسی در محیط IAR، مونتاژ، خرید قطعه و نحوه و شیوه سفارش چاپ برد رو تا حدود زیادی یاد گرفتم.
روز 21 شهریور تاریخ دفاعم بود(آخرین مهلت دفاع از پروژه ها در اون ترم) و من یک هفته قبل، ثبت نام ارشدم رو در دانشگاهی که قبول شده بودم، انجام داده بودم و فقط منتظر نمره پایان نامه بودم. توی اون یک هفته و در حالی که پروژه نتیجه نهاییش رو نگرفته بود، شب ها کابوس می دیدم که نتونستم دفاع کنم.
درست روز قبل از دفاع، در حالی که تست نهایی همراه با ریزه کاری هاش، انجام شده بود و به تأیید استاد موسوی هم رسیده بود، خواب دیدم که دفاع کردم اما بهم گفتن که “تو باید درس جغرافی رو می گذروندی و چون نگذروندی مدرک لیسانس بهت نمی دیم و ارشد هم نمی تونی بری” (جغرافی رو چه به لیسانس الکترونیک. کابوس بود دیگه کاریش نمی شد کرد).
با این خیالات، عرق ریزان از خواب پریدم و به سراغم برد رفتم. تستش کردم که نکنه خراب شده باشه. جواب نداد. دوست داشتم سقف رو سرم خراب شه، می خواستم دیوارها رو گاز بزنم. اما آرامش خودم رو حفظ کردم و آخر سر متوجه شدم که تغذیه مدار قطع بوده و خدا رو شکر مشکلی وجود نداشته. این خیالات مدام تکرار می شد تا بالاخره به روز دفاع رسیدم.
وارد محل دفاع پروژه شدم. یکی آزمایشگاه های گروه بود که برای روز دفاع آمادش کرده بودن. گروه های مختلفی از دانشجوها داشتن کارهاشون رو ارائه می دادن و استادها هم کنار دانشجوهاشون بودن. هر استادی بعد از دفاع از پروژه دانشجوش، به دعوت سایر اساتید داور استاد بقیه هم می شد. علی هم اونجا بود، تا من رو دید دوید طرفم و گفت که “کی دفاع داری؟”. ساعتش رو بهش گفتم و تاکید کرد که می خواد اون موقع اونجا نباشه تا خدای نکرده استاد موسوی داورش نشه. اون موقع متوجه منظورش نشدم اما چند ساعت بعد پی به زرنگی علی بردم.
دفاع من در کنار استاد موسوی با داوری یک استاد کارنابلدی مه حتی ایعاد کار رو تشخیص نداد، انجام شد و چون کار به خوبی انجام شده بود نمره 20 رو گرفتم. بعد از جلسه دفاع و وقتی تا سر حد مرگ خوشحال بودم، دیدم که چطوری استاد موسوی داور یک پروژه شده و خانم دانشجو که مشخص بود بردی که آورده رو حتی یک نگاه بهش ننداخته و دیگران براش ساختن رو ترکوند و تازه فهمیدم که علی چی می گفت.
خودم هم تا مدت ها نمی دونستم چیکار کردم اما بعدا متوجه شدم که میکروی ARM تازه اومده بود و اصلا کسی روش کار نکرده بود و حتی یک کتاب یا مطلب درست و حسابی هم در موردش پیدا نمی شد و من بی خبر از همه جا و فقط با انگیزه فراوون برای یادگیری، رفته بودم سراغش. بماند که راه اندازه USB Device همین الان هم به نظرم کار سنگینیه.
در واقع هدفم هم از اول این بود که خودم رو به زور وسط یک کاری بندازم( وسط یک مخمصه) تا از اون کار بتونم یه چیزهایی یاد بگیرم که همین هم شد.که خوشبختانه این کارم با راهنمایی و سخت گیری بهترین آدم ممکن انجام شد.
اما اولین بهانه م برای نوشتن این متن پیدا شدن برد آموزشی AT91SAM7S64 بعد از 12 سال در انبارگردانی(!!!) خونه پدری توسط پدرم (اولین و مهمترین حامی من در یادگیری و ادامه تحصیل) در همین امروز یعنی در تاریخ 99/01/27 بود.
بردی که به واسطه اون و سخت گیری های استاد موسوی، تونستم در دوره ارشد استاد درس مدارهای واسط که فکر می کرد من اسم ARM رو از پشت ویترین مغازه خوندم یا تو اینترنت دیدم رو میخکوب کنم، طوری که نه تنها نمره درسش رو بهم داد، بلکه به دعوت خودش به عنوان TA سر کلاس درس های طراحی دیجیتال و میکروکنترلرهای بچه های لیسانس رفتم و تدریس کردم. بردی که با رزومه ناشی از نتایج اون تونستم سربازیم رو توی یک مرکز تحقیقاتی، با لباس شخصی بگذرونم.
بردی که با استفاده از تجربیات اون تونستم بلافاصله بعد از سربازی و در اولین مصاحبه کاری، مشغول به کار بشم. بردی که به واسطه اون و تجربیات ناشی از اون تونستم وارد تیم های کاری مختلف بشم و پروژه های مختلفی رو بگیرم. تجربه هایی که سعی کردم توی تدریس های دانشگاهیم به دانشجوهای مختلفی ارائه شون بدم. نتایجی که وقتی الان بهشون نگاه می کنم، می بینم مسیر زندگیم رو تغییر داد و اگر اون برد نبود شاید من الان(خدای نکرده) ادامه تحصیل داده بودم و دکترا گرفته بودم و یک استاد دانشگاه بی خود بودم!!!!
بهانه دومم برای این نوشته گفتن این مطلبه که، بعضی وقتا آدما باید توی زندگیشون ریسک های بزرگ بکنن، هر چند ممکنه این ریسک ها از نگاه دیگران بزرگ و پرخطر باشه و یا برعکس اصلا ریسک به حساب نیاد، اما اون ریسک ها و نتایج حاصل از اون هاست که آینده شون رو می سازه.
من بعد از حدود 10 سال کار تو پروژه ها و شرکت های مختلف، هنوز هر دانشجویی برام روزمه ارسال می کنه، اولین چیزی که بهش نگاه می کنم موضوع پایان نامه شه.
چون هنوز به نظرم بهترین کاری که یک دانشجو می تونه انجام بده انتخاب یک پایان نامه درگیر کننده، جسورانه و پر از ریسکه. کاری که برای من جواب داد و مطمئنم برای دیگران هم جواب می ده.
برای همتون آرزو می کنم که یک استاد موسوی سر راهتون قرار بگیره یا نه اصلا یک استاد موسوی بشید و سر راه دیگران قرار بگیرید.