ویرگول
ورودثبت نام
مايده سروش
مايده سروش
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

ماجراهای ما و آقا ازکی


همینطور که ماجراهای وروجک و آقای نجار را می دیدم، آرزو میکردم حتی یک بار هم شده، یک وروجک واقعی در زندگی ام ببینم. از همانها که موهای نارنجی ژولیده دارند و کارهای بامزه میکنند. مادربزرگ تسبیح دانه درشت آبی اش را دستش گرفته بود و پشت هم صلوات میفرستاد. پدربزرگ هم که خودش را با گلدانهای راه پله مشغول کرده بود، با شیطنت نگاهی به مادربزرگ کرد و با لحن کشدار و آهنگینی گفت: این گلها همه یه طرف، گل من یه طرف. مادربزرگ که مثل همیشه از این حرفها، در دلش کارخانه قند آب شده بود، عینک ته استکانی اش را گذاشت روی بینی اش و رو به من گفت: با همین زبونش از من بله گرفت ها. بعد صدایش را آرام کرد که یعنی پدربزرگ نشنود و ادامه داد: وگرنه آه در بساط نداشت وقتی زنش شدم و از خنده ریسه رفت.

مادر که سینی چای به دست وارد سالن شده بود، چشم غره ای به پدر رفت که اگر میشد نگاهش را نوشت، سه کلمه بیشتر نبود: یاد بگیر مرد! پدر هم سریع اصل موضوع را گرفت و گفت شما که عزیز دل مایی! مادر گفت آره تو بمیری! صدای خنده ما سالن را پر کرده بود که زنگ در زده شد. داداش بهروز با صورت عرق کرده و پیشانی زخمی وارد شد. مادر دو دستی توی سرش زد که خدامرگم چیشده؟ پدربزرگ و پدر هر دو به بهروز زل زده بودند، درست مثل بازرس های مهربانی که قبل سوال پیچ کردن، صبورانه منتظر اعتراف اولیه متهم می مانند. این وسط من مبهوت آرامش مادربزرگ بودم. نه اینکه فکر کنید بخاطر پادردش از جایش تکان نخورد. نه. حتی ذره ای آرامشش هم بهم نخورد. خیلی خونسرد، همچنان با همان تسبیح دانه درشت آبی اش صلوات میفرستاد و در حین صلوات فرستادن، سینی چای را که جلوی او روی میز بود، سمت خودش کشید. استکان و نعلبکی مخصوص خودش را برداشت و شروع کرد فوت کردن و فورت کشیدن. بالاخره بهروز بخت برگشته میان این همه جفت چشمی که به او زل زده بودند، به نطق در آمد: تقصیر راننده جلویی بود. ییهو عین الاغ وسط جاده واستاد و پدر هم که دید چقدر بهروز به سختی حرف میزند، به کمکش آمد: و تو هم که عین الاغ فاصله را رعایت نکرده بودی کوبیدی بهش.

اینجا بود که مادربزرگ در کمال خونسردی همانطور وسط صلوات فرستادن و ما بین خوردن چای، غش غش خندید و فرش زمینه سفیدی که تمام تابستان مادر برای خرید آن روی مخ پدر رفته بود، با قطره های چای که از دست و گلو و نعلبکی مادربزرگ می چکید، مزین شد. مادر تمام خشمش را در مالیدن دستهایش بهم خلاصه کرد. این وسط پدربزرگ که از خنده های مادربزرگ گل از گلش شکفته بود،کنارش نشست و دوتایی طوری مشغول چای خوردن شدند که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

پدر همچنان با صورت برافروخته به بهروز خیره شده بود. مادر هم یک نگاه به بهروز میکرد، یک نگاه به پدربزرگ و مادربزرگ که انگار در یک عالم دیگر بودند و یک نگاه شماتت بار هم به پدر که این هم از پدر و مادرت!

خلاصه بازجویی ها از بهروز به اینجا رسید که کاپوت پراید ما مثل وقتی که روکش پلاستیکی لواشک را از لواشک جدا کنیم، کامل جمع شده است. پدر با ناراحتی گفت من که ماشین را بیمه بدنه نکرده بودم، که یک دفعه موجودی شبیه وروجک جلوی چشممان ظاهر شد. هم اندازه وروجک آقای نجار بود، اما موهای بافته و مرتبی داشت که به رنگ آبی نفتی بود. سبیلش هم رنگ موهایش بود، پیراهن آبی مرتبی به تن کرده بود و بر خلاف وروجکها خیلی متشخص و اتوکشیده بنظر می رسید.

محو تماشای این موجود ناشناخته بودم که یک دفعه چرخی خورد و روی طاقچه ایستاد و رو به پدر گفت:

تن و جانت سلامت

ازکی اومد به خدمت

پدر که فکر میکرد به خاطر مصیبت مالی وارد آمده، هوش و حواسش را از دست داده، چندین بار مثل وقتی مگس به موها و سر و صورت آدم بچسبد، هی سرش را پشت هم تکان داد ولی هر بار به طاقچه نگاه میکرد، هنوز آن موجود ناشناخته آنجا بود. مادر که انگار وسط این واویلا راه نجاتی یافته باشد، گفت آقا ازکی دستم به دامنت!

آنچنان جو سنگینی بود که جرات حرف زدن نداشتم ولی مادر طوری اسم آقا ازکی را برد، که به قول پدربزرگ انگار از بچگی با هم توی یک کاسه، آبگوشت تیلیت می کردند. بهروز آنقدر شرمنده و نادم در صندلی جمع شده بود که بعید می دانم چیزی دیده یا شنیده باشد. دوست داشتم بروم به این به قول مادر، آقا ازکی دست بزنم ولی جرات نکردم. آقا ازکی با لحن اطمینان بخشی به مادر گفت: بسپاریدش به ازکی سرکار خانم! نگران هیچی نباشید.

مادربزرگ رو به پدربزرگ گفت من به این صلواتام اعتقاد دارم. صلواتهامو به پنج گوشه ماشین فوت کرده بودم وقتی بهروز رفت. می دونستم درست میشه. پدربزرگ گونه های گل انداخته مادربزرگ را بوسید و گفت منم به تو اعتقاد دارم خانمم.

ناخودآگاه گفتم به پنج گوشه ماشین؟ مادربزرگ گفت ملا لغتی! سقف را هم حساب کردم چپ نکنه. همه چی را باید بهت بگم؟ این بار مخاطب چشم غره های مادر من بودم. انگار توی نگاهش نوشته بود حالا تو هم وقت پیدا کردی ورپریده؟ ساکت شدم ولی چشم از آقا ازکی بر نمی داشتم. پدر هم دیگر سرش را تکان نمی داد و مثل من به آقا ازکی زل زده بود. آقا ازکی گفت یک ماشین زمان در اختیار ما قرار می دهد که بر گردیم به زمان قبل از تصادف و ماشین را بیمه کنیم. مادر از خوشحالی اشک در چشمش حلقه زده بود. پدر رو به مادر کرد و گفت اینها که من می بینم و میشنوم، تو هم می بینی و می شنوی خانم؟ مادر که نمی خواست به هیچ چیز شک کند، گفت: وا خب آره دیگه!

اتوبوس بازگشت به زمان فقط می توانست غیر از آقا ازکی یک نفر از ما را با خود ببرد. مادر گفت اگر شوهرم را ببرد و نیاورد چه خاکی سرم بریزم؟و طوری به پدربزرگ و مادربزرگ نگاه کرد که انگار تحمل این دو بدون حضور پدر به مراتب از برنگشتن پدر برایش دردناک تر است. اما در لحظه، چنان آقا ازکی با آرامش شروع به صحبت کرد که هیچ کس متوجه نگاه معنادار مادر نشد.

بعد از گفتگوهای زیاد با آقا ازکی، بعد از اینکه همه خانواده از بازگشت پدر مطمئن شدند و بعد از اینکه مادربزرگ چند تا صلوات به پشت و جلو و سر و دستها و پاهای پدرم فوت کرد، بالاخره پدر را راهی کردیم.

مادر با یک سینی که در آن یک کاسه آب و یک جلد قرآن گذاشته بود، پدر را بدرقه کرد. وقتی پدر و آقا ازکی رفتند، دیدم همچنان پدربزرگ و مادربزرگ مشغول چای خوردن هستند و ریز ریز می خندند. نگاهی به مادربزرگ کردم و تسبیح دانه درشت آبی اش و این سوال همچنان ذهنم را قلقلک می داد که یعنی مادربزرگ قبل از این آقا ازکی را دیده بود؟ غرق همین فکر بودم که حس کردم چیزی روی صورتم پاشیده شد. چشمهایم را باز کردم. مادرم با یک لیوان آب کنار تختم ایستاده بود. گفت چقدر صدات بزنم دختر! مدرسه ات دیر شد. پاشو دیگه!

به مادر گفتم بابا از سفر زمان برگشت؟ مادر بلند بلند خندید که خواب دیدی خیر باشه. بابا داره اینترنتی با بیمه ازکی ماشین مون را بیمه میکنه. کاراتو بکن سر راه برسونتت مدرسه.

از ذوق اینکه آقا ازکی به خوابم آمده بود، نیشم تا بناگوش باز شد. دوست داشتم چشمهایم را ببندم و یک بار دیگر آقا ازکی را در ذهنم تصور کنم که روی طاقچه ایستاده و با اطمینان حرف می زند. اما وقتی به چشمهای مادر نگاه کردم و لیوان آبی که مثل یک هفت تیر آماده به شلیک دستش گرفته بود و به خسارتهای احتمالی وارده به تشک و ملافه و بالش من توجهی نداشت، منصرف شدم.

در راه مدرسه، به پدر گفتم: بابا ماشین را بیمه بدنه هم کردی؟ پدر طوری سر تا پای من را نگاه کرد که انگار انتظار چنین سوال هوشمندانه ای را از دختر سر به هوایش نداشت. با خنده گفت بله خانم کوچولو! بیمه بدنه هم کردم.

بی اختیار نگاهی به کاپوت سالم ماشینمان کردم و به چهره آرام پدر که هنوز خنده از گوشه لبش پاک نشده بود و برای یک یک لحظه، حس کردم لذت شیرینی مثل یک پالتو در هوای زمستانی تمام وجودم را گرم کرد. لذتی مثل دست زدن به پارچه های مخملی گنجه مادربزرگ، مثل درآوردن کفش و جوراب و فرو کردن پاها در جوی آب خنک در هوای داغ تابستان، مثل فرو رفتن در کرسی مادربزرگ بعد از درست کردن آدم برفی، لذتی مثل خوشبختی.

بسپرش_به_ازکیازکیبیمه بدنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید