ویرگول
ورودثبت نام
محسن پویا
محسن پویا
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

گزارش های یک دانشجو برای نوشتن یک پایان نامه-شماره سوم

  • روز اول

وقتی تصمیم به انجام این تحقیق گرفتم یکی از اولین دغدغه هایم عدم شناخت نسبت به این موضوع بود. با توجه به اینکه در ترم قبل کتاب روش تحقیق جناب آقای ریمون کیوی را مطالعه کرده بودم، سریع به سمت توصیه های آن کتاب برای شروع یک پژوهش به روش علمی و دقیق، رفتم. در گام اول مطالعات اکتشافی و همراه آن مصاحبه های اکتشافی. در مجموع توانستم با هفت نفر مصاحبه کنم و در کنار مطالعه چهار کتاب و حدود ده مقاله فارسی و انگلیسی، خودم را برای ورود به مرحله دوم تحقیق آماده کنم. خوب در این مصاحبه ها اتفاقات بسیار خوبی رخ میدهد که یکی از مهم ترین هایش شناخت افراد جدید و مفید برای تحقیق است. با فردی آشنا شدم که اشراف بسیار خوبی بر هیئت های مهاجرین افغانستانی مقیم مشهد داشت. انسانی بسیار متواضع و مخلص در کار نوکری اهل بیت علیهم السلام. اولین بار با او تلفنی صحبت کردم و بعد از چند دقیقه مکالمه چنان از اطلاعات جامع اش به وجد آمدم که فی الفور درخواست ملاقات کردم. روحیه بزرگمنشی ایشان اجازه نداد دست رد به سینه من بزنند. چند روز بعد و حوالی محرم وعده دیدار مهیا شد. گفتگوی ایشان دید خیلی خوبی نسبت به وضعیت فعلی هیئت های مهاجرین به من داد. کمک به انتخاب جلسه ای خانگی که به کارم بیاید هم لطف دیگرشان بود.

در طی آماده سازی مقدمات پروژه و با مشورت اساتید و صاحب نظران به این نتیجه رسیدم تا برای دقت در تحقیق و علمی تر شدن کار دو مجلس را انتخاب کنم. مجلسی بزرگ و مشهور و مجلسی خانگی و سنتی. غیر این هم نمیشد، یعنی اگر نبود اشارات اساتید، من بعد از اینکه وارد میدان تحقیق میشدم و با انبوهی از جلسات برخورد میکردم که توانایی بررسی شان را نداشتم و نهایتا تحقیقی آبکی از کار در می آمد.

روز اول محرم برای سیاهپوشی و بستن علم به خانه ای در گلشهر دعوت شدم. مجلسی که به احتمال زیاد کیس مورد نظر من برای کار تحقیقاتیم بود. حوالی ساعت دو و نیم ظهر به سمت گلشهر حرکت کردم و بعد از چند بار سوال و جواب به محل مورد نظر رسیدم. خانه ای که پلاک نداشت و به من گفته بودند جنب پلاک ۳۱ میباشد. درب منزل نیمه باز است. ضربه ای به درب میزنم و به نشانه احترام و اجازه یا الله میگویم. پاسخی دریافت نمیکنم ولی صدای دعا و صلوات را از داخل میشنوم. به گفته ی رابطم عمل میکنم که در آخرین مکالمه تلفنی یاد آور شد که موقع رسیدن وارد شوم. به محض ورود به داخل با حیاطی حدود بیست متری مواجه میشوم که شبیه تعمیرگاه موتور سیکلت هست.کمی که دقت میکنم یقین برایم حاصل میشود که اینجا تعمیرگاه است. در همین لحظه صدای نوجوانی را از پنجره طبقه اول میشنوم که با حالتی سوالی میگوید: بفرمایید؟ سر به سمت بالا میچرخانم و میگویم از طرف آقای(رابطم) آمده ام. لحظه ای میگذرد و به داخل مجلس دعوتم میکند.

از را ه پله هایی که هیچ حفاظی ندارد وارد میشوم. مجلس قرار است در طبقه اول برگذار شود. در بدو ورود رابطم را میبینم که به عنوان یکی از بزرگان و کاربلدان جمع مشغول بستن پارچه ها ی علم است. به محض اینکه مرا میبیند به سمتم می آید و خوش آمد می گوید. چند دقیقه در مراسم وقفه می افتد تا مرا معرفی کند. همگی با گرمی خوش آمد می گویند. من هم که موقعیت را فراهم دیدم با کسب اجازه بلافاصله دوربین فیلم برداری ام درآورده و شروع به ضبط تصاویر میکنم. مراسم جالبی، دور تا دور مجلس کهن سالان نشسته بودند و چندبزرگتر که غالبا سید هم بودند مشغول آماده کردن علم. جوان ترها سیاهی ها را به دیوار نصب میکردند. بچه ها در حال رفت و آمد بازی گوشی. هر چند دقیقه دعایی و ذکر صلواتی فضای جمع را پر میکرد. گاها اختلاف بر اسر اینکه دستمالهای اطراف علم را چگونه ببندند زمزمه ای به پا میکرد. تقریبا علم آماده شده بود که صاحب خانه یا همان علم بردار آمد و صدا زد که علم رابیاورید طبقه پایین گوسفند قربانی آورده اند تا جلوی علم خون کنند. به اتفاق بزرگان به طبقه پایین میرویم. علم را با سلام و صلوات به پایین خانه می آورند. علم دست علم بردار است. صاحب خانه مردی حدودا پنجاه ساله و سید که از اهالی شمال افغانستان میباشد. استان سرپل. دور گوسفند قربانی حلقه می زنند و روحانی که در جمع حضور دارد دعا میکند. مضمون اصلی دعا فرج امام زمان و رفع گرفتاری شیعیان میباشد. مراسم سریع تمام می شود. بزرگتر ها سعی می کنند کوکان را از دیدن این صحنه منع کنند ولی قدرت کنجکاوی کودکانه بر چند تشر پدرانه میچربد. با ذکر صلوات علم را به سمت محل مجلس می برند تا به کناری نصب نمایند. علم به علمک گاز نزدیک منبر در جلوی مجلس نصب شد. حاضرین در جلسه به کنتار علم میرفتند و بر آن بوسه میزدند. سیاهپوشی هم تمام شد. همه دور تا دور مجلس نشستند و صاحبخانه با آوردن چایی سبز از مهمانان پذیرایی کرد. یکی از جوانها پشت میکروفن رفت و دقایقی به تلاوت قرآن پرداخت. در همین حین سینی ای بزرگ آوردند. یک پاکت پر از نقل مغزدار و ظرف شیرینی شبیه قطاب و بامیه و یک جعبه بیسکوییت. از بزرگتر های سید دعوت کردند برای بسته بندی به کنار سینی بیایند. پرسیدم اینها چیست؟ رابطم توضیح داد که اینها را افرادی نذر میکنند برای روز آماده سازی علم که در پایان مراسم بین خادمین به عنوان تبرک تقسیم شود. بسته بندی انجام شد و جوانی سینی را جهت تعارف بلند کرد و از سمتی که بزرگترها نشسته بودند تقسیم را شروع کرد. ساعت حدود پنج عصر شده بود و من باید به سمت محل کارم برمیگشتم. مراسم جالبی را دیده بودم. از آنها برای پذیرایی شان تشکر کردم و ضمن وعده دیدار برای شبهای بعد با آنها خداحافظی کردم.

  • شب دوم

امشب هم به همراه همکار آقا به سمت مسجد میروم. قبل از شروع مراسم وارد مسجد میشوم. سجاد را میبینم و با او خوش و بشی میکنم. روبه روی درب ورودی در جایی که دید خوبی به علم دارد مینشینم. سرگرم مطالعه بعضی از دست نوشته هایم هستم. همکار آقا دوربین را آماده میکند و دنبال موقعیت هایی برای عکس برداری میگردد. هنوز جلسه شروع نشده است. تلفن همراهم زنگ میخورد. رابط جلسه خانگی ام هست. تلفن را پاسخ میدهم. میپرسد کجا هستم. به او توضیح میدهم. از من میخواهد در مجلسی دیگر شرکت کنم. با او مجادله نمیکنم که من فقط دو مجلس را انتخاب کرده ام. قصد ناراحتیش را ندارم. برنامه مسجد حدود چهل دقیقه دیگر شروع میشود. فرصت را مغتنم شمرده آدرس را میپرسم و آماده حرکت میشوم. مجلسی خانگی در منزل فردی متعلق به هزاره های مقیم مرکز بود. سجاد کنارم نشسته است از او میخواهم برای راهنمایی رسیدن به مقصد همراهم بیاید. همکار خانم هم هنوز نیامده است. نگران بودم. ادامه کار را به همکار آقا سپردم و همراه سجاد به سمت مجلس جدید رفتم. مجلسی خانگی که جمعیتی حدود پنجاه نفر داشت. رابطم با دیدنم خوشحال شد و از حضورم تشکر کرد. من هم خرسند از اینکه خواسته او را اجابت کردم. نیم ساعتی نشستم و سخنرانی را تا پایان گوش دادم و بلافصله بعد از سخنرانی با عذر خواهی از مجلس خارج شدم و دوباره به مسجد برگشتم. سخنرانی تازه شروع شده بود و یواش یواش بر جمعیت مسجد افزوده میشد. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که همکار خانم تماس گرفت. گویا به مجلس رسیده بود و رابط خانم مسجد آشنا شده بود ولی بنا به دلایلی باید به جایی دیگری میرفت. برای گرفتن دوربین رفتم جلوی درب مسجد و بعد او را به مکانی که قرار بود برود رساندم. روز پرکاری بود. خیلی خسته شده بودم. تمرکزم را از دست دادم. سراسیمه خودم را مجدد به مسجد رساندم. زیارت عاشورا که بلافاصله بعد از سخنرانی شروع شده بود به اواسط خود رسیده بود. چند لحظه ای نشستم و آرام شدم. تقریبا مسجد پر شده بود. در فکرهای مختلفی سیر میکردم تا اینکه زیارت تمام شد. ما که در وسط جلسه نشسته بودیم ناگهان غافلگیر شدیم. بلافاصله بعد زیارت و خیلی سریع جمعیت آماده سینه زنی شد. کوچه های به طول بیست متر باز کردند و بر روی زانوهای خود نشسته بودند. ما هم چنان شگفت زده ی این تغییر بودیم و نمیدانستیم چکار باید بکنیم. مداحی به پشت تریبون آمد و با خواندن مدحی مراسم سینه زنی را شروع کرد. جمعیتی حدود سیصد نفر که اکثرا جوان و نوجوان بودند. چنان شور و شعفی در مجلس پیدا شد که واقعا مبهوت شدم. هیئتی چنان باشکوه خودنمایی می کرد که نظیر آن را باید در هیئتهای بزرگ ایرانی پیدا میکردی. نباید فراموش کرد که این واقعه در یکی از محروم ترین نقاط شهر مشهد در حال وقوع بود. تقریبا ده دقیقه ای اولین مداح خواند. سینه زنی به صورت تک ضرب که بعد از هرچند بیت با هم نوایی دم نوحه توسط مداح و مستمعین قطع میشد. نیم ساعتی گذشت و سینه زنی به اوج خود رسیده بود. در این هنگام خادمین همراه با سبدهایی پر از استکان وارد صفوف سینه زنی شدند و جلوی هر نفر استکانی قرار دادند. بلافاصله دیگرانی با در دست داشتن کتری هایی پر از شیر گرم، استکانهای سینه زنان خسته را پر کردند. مداح سوم جای خود را به چهارمی داد و در همین حین جمعیت مشغول نوشیدن شیر شدند. هم همه ای به پاشد. عده ای از جوانان در حال ترک جلسه بودند و عده ای جدید الورود به صف ها می پیوستند. من همچمنان متحیر این جلسه بودم و با ذوق زدگی وصف ناشدنی منتظر اتفاقات بعدی. تا نیم ساعت بعد سینه زنی به طول انجامید. هنگام خواندن مداحی های پرشور تر جوانانی به وسط جلسه می آمدند و رو به روی هم و با سبک خاصی شروع به زنجیر زنی میکردند. هنگام خواندن دم نوحه همراه با قطع سینه زنی، زنجیر زن ها هم دست از زنجیر زنی بر می داشتند. ساعت از یازده سی و دقیقه گذشته بود. شور جلسه برای شب دوم محرم خیلی پرالتهالب بود. مداح تیز خوان به پشت تریبونی که برای مداحان طراحی گشته بود آمد. به جمعیت اعلام کرد که قرار است نوحه تیز یا به قول ایرانی ها شور خوانده شود. دقایقی نوح تیز خوانده شد و مراسم به اتمام رسید. جمعیت سریع پراکنده شدند و به سمت درب خروجی حرکت کردند. من و همکارم که هنوز حالمان جا نیامده بود مشغول جمع کردن وسایلمان شدیم. به سمت متولیان جلسه رفتم و با تشکر از زحمات آنها از مجلس خارج شدم.

در مسیر بازگشت به سمت منزل به ابعاد مختلف این گونه جلسات فکر میکردم...

پایان نامه نویسیجامعه شناسیمردم شناسیمناسک عزاداریمهاجرین افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید