من دانشجوی سال دوم رشته پژوهش علوم اجتماعی در دانشگاه آزاد مشهد هستم، این رشته را با علاقه انتخاب کردم و سعی کردم تاکنون مطالب مرتبط با این رشته را با اشتیاق دنبال کنم. فضای زیست اجتماعی من هم مانند بقیه انسان ها تاثیر بسیاری بر تمام ساحتهای وجودم گذاشته است و دقیقا به همین علت از بدو ورود به این رشته، به سمت مطالعات مربوط به دین رفتم. بله دین، همانی که تاثیرات فراوانی بر سیر تاریخ بشریت گذاشته و نیز پذیرفته است. در طول یک سال گذشته با مرور دغدغه ها و نگرانی های قدیمی ام نسبت به دین و دین داری، به دنبال جواب در رشته جامعه شناسی میگشتم و خوب طبیعی بود که برای خیلی از سوالات من جوابی پیدا نشده بود. تازه کار بودن باعث رفتنم به سمت پیدا کردن جواب سوالاتی بود که به لحاظ روشی کاری بسیار پرزحمت و هزینه بری از آب در می آمد. من هم حقیقتش را بخواهید محافظه کار تر از آن هستم که بخواهم منافع شخصی ام را بدهم برای رسیدن به جواب یک سوال. چکاریست خوب؟ سوالم را عوض میکنم؟
دقیقاهمینجاست که یک گره کور دیگر در ذهن آدم جای میگیرد!!!
من چه کردم؟ هیچی، فقط هدف نهایی ام را مشخص کردم و برای رسیدن به آن سعی کردم از وسایلی استفاده کنم که چند تا ویژگی داشته باشند: اولا حقی از کسی خورده نشود، دوما من از انجام آن لذت ببرم، سوما یک گره کور یا نیمه کور را برای یک عده ای(حالا هرکی) باز کند و آخر هم اینکه با کمترین هزینه به مقصدم برساند. اینها قانون من شدند و همین...
حالا هدف چی هست؟ من کی هستم؟ و از این قبیل... مهم نیست، یعنی فعلا مهم نیست شاید در بین نوشته های بعدی سرکی به پس ذهنم کشیدیم شاید هم نه. ولی آنچه مهم میباشد مسیر من است. یعنی موضوع پایان نامه که قرار است اینجا در رابطه با سیر انجام شدنش بنویسم.
مناسک عزاداری افغانستانی های مقیم مشهد
خوب قرار نیست اینجا بیان مسئله را بنویسم فقط در همین مقدار بدانید که(البته اگر نمیدانستید) یکی از حوزه های مهم در مطالعات جامعه شناسی و مردم شناسی دین، مطالعات تشیع هست به عنوان یکی از مذاهب دین اسلام. ذیل عنوان مطالعات تشیع هم موضوعی با عنوان مناسک مذهبی مطرح میشود. در این مناسک یکی از پررنگ ترین موضوعات که حاشیه های فراوانی هم به لحاظ دینی و هم به لحاظ جامعه شناسی و مردم شناسی دارد، مناسک عزاداری است. خوب تا اینجا برای دو کلمه اول موضوع توضیح اجمالی دادم. مهاجرت هم یکی از مهم ترین موضوعات حال روز این دنیاست که ابعاد بسیار زیادی دارد هم از جنبه فردی و هم اجتماعی، مشهد هم یکی از بزرگترین شهرهای مهاجر پذیر دنیاست و طبق آمار غیر مستند حدود ششصد هزار نفر مهاجر در این شهر زندگی میکنند که همگی از کشور همسایه ایران یعنی افغانستان آمده اند و غالبا شیعه هستند. خیلی توضیح مختصر بود ولی به نظرم ربط کلمات موضوع به هم و به رشته ی من مشخص شد. من در این سلسله نوشتار ها قصد دارم گزارشی از مشاهداتم را که حاصل شرکت در جلسات مذهبی ماه محرم افغانستانی های گلشهر مشهد میباشد، بنویسم.
مسجدی واقع در میان منطقه گلشهر مشهد، هیئتی که چند سالی از زمان تاسیس آن میگذرد و اکنون به همت جوانان شیعه افغانستانی توانسته بزرگترین اجتماع هزاره ها در ایران را تشکیل دهد. ذهن آدمی قبل از رفتن به این مکان که شنیده شده دسته عزای هزاران نفری راه میاندازد، هیئت های بزرگ تهرانی و مشهدی را به یاد میاورد که دارای اسپانسرهای بزرگ، مداح های سلبریتی و سخنرانان مطرح هستند. اصلا مگر میشود به غیر از این آیتم ها، هیئتی به این جماعت، آن هم از قشر جوان و مدرن امروزی را دور هم جمع کرد؟ پس حتما در گلشهر با یک هیئت حرفه ای رو به رو خواهم شد. هیئتی که فیلم های دسته روی اش را در یوتیوب بارگذاری میکند. به طرق مختلف راه ارتباطی با یکی از مسئولین هیئت پیدا میکنم. با او تماس میگیرم،خودم و کارم را معرفی میکنم و بعد از خوش و بش اولیه ای با او قرار میگذارم در مسجد.
سه روز قبل محرم که قصد دارند بنای مسجد را سیاهپوش کنند من را به جمع خود دعوت میکنند. تا کارهایم را جمع و جور میکنم حدود ساعت 10 شب میشود. به سمت گلشهر که منطقه ای تقریبا حاشیه ای در شهر هست و نسبت به محل کارم فاصله زیادی دارد، حرکت میکنم. حدود ساعت ده و نیم وارد گلشهر میشوم و با کلی پرس و جو و کمک از حضرت گوگل مپ و عبور از کوچه های تنگ و باریک و شلوغ(بله شلوغ حتی در آن موقع شب) راه خودم را به سمت مسجد پیدا میکنم و حوالی ساعت یازده به جلوی درب مسجد میرسم.
مسجد در حاشیه یکی از خیابان های اصلی این منطقه است. خیابانی به عرض ده متر و با کلی مغازه. اصولا این گونه مناطق به لحاظ جمعیتی بسیار پرتراکم میباشند. درب آهنی سبز رنگ مسجد که سر نبش کوچه ای میباشد را میزنم و جوانی درب را باز میکند. از او سراغ رابطی که فقط تلفنی صحبت کرده بودم را میگیرم و آن جوان با لحن بسیار صمیمی و گرمی من را به داخل مسجد راهنمایی میکند. از درب که یک پله میخورد وارد صحن مسجد میشوم.حیاطی کوچک شاید حدود صد متر که گوشه ای از آن را به محل اسکان خادم مسجد اختصاص داده اند و سه قسمت دیگر جهت درب وروودی به قسمت خواهران و برادران و هم چنین درب سرویسهای بهداشتی. فعلا که از زرق و برق مساجد و حسینه های بالانشینان خبری نیست و نگاه اولیه حاکی از سادگی بسیار زیبای مسجد میدهد. در همان بدو ورود حالم خوب میشود و آرامش حاکم بر فضا تاثیری بر روی روح و روانم میگذارد. نفس عمیقی میکشم به یاد میاورم که من محقق هستم و باید مواظب احساساتم باشم. کفشهایم را در میاورم داخل جاکفشی فلزی درب ورودی گذاشته و وارد قسمت برادران مسجد میشوم. گویا سیاهپوشی رو به اتمام است. در همان بدو ورود متوجه این قضیه میشوم. ولی به موقع رسیدم بچه ها و جوانانی که در گوشه ای از مسجد نشسته بودند و مشغول در کردن خستگیشان با نوشیدن یک استکان چای بودند. به سمتشان میروم و نمیدانم از بین آنها چه کسی مسئول هیئت هست و من قبلا فقط با او آن هم تلفنی صحبت کردم. نزدیک جمع که میشوم از روی حالت نگاه یکی ازآنها که به سمت من نیم خیز شده حدس میزنم خودش باشد. و درست حدس زدم. او به سمتم می آید به گرمی سلام میکند و من مجدد خودم را معرفی میکنم. مرا به جمع با صفای دوستانش دعوت میکند. حدود بیست جوان و نوجوان که از روی چهره ی اکثرشان میتوان فهمید مهاجر هستند. جوانانی با تیپ های امروزی. برایم بسیار خوشایند است کنارشان بودن. پس از نوشیدن چای و صرف بیسکوییت که یکی از دوستان بانی شده بود، احوالپرسی با بچه ها میکنم و سر به سمت مسئول هیئت میگردانم. مجدد توضیحی کوتاه در رابطه با خودم و کارم برایش میدهم. هنوز اعتمادش جلب نشده. البته خیلی گرم برخورد کرد ولی من که محقق هستم باید بفهم مخاطبم چه موقعی تمام و کمال به من اعتماد میکند. سعی میکنم توضیحات دقیق تری دهم و با اسم بردن از دیگر بزرگان هموطنش که طی روزهای قبل گفتگویی با ایشان داشتم، اعتمادش را کسب کنم. او لطف میکند و به سوال من که در مورد تاریخچه شروع هیئت و توضیحاتی کلی از مراسم هیئت است، پاسخ میدهد. من سعی میکنم تمرکز کنم و حواسم را به نکات مختلف و رفتارهای بچه ها جمع کنم. نباید لحظه ای ذهن جستوگرم تعطیل شود. در لحظه باید هم به گفتگویم با او توجه داشته باشم و با سوالهایم کمک کنم گفتگو ادامه یابد و هم باید رفتار بچه های دور و برم را رصد کنم. قبل از ورود به عرصه کار میدانی اطلاعاتی بدست آورده بودم که در آن شب بسیار کمکم کرد. خوب من میدانستم که یکی از مراسمات ویژه افغانستانی ها علم کشی شب هفت محرم میباشد. طبیعتا اکثر سوالتم معطوف به این مراسم بود. در همین لحاظات بود که او علم را به من نشان داد. به یکی از ستون های مسجد بسته شده بود. چوبی به طول نهایتا دو و نیم متر که بر سر آن نماد فلزی(احتمالا از جنس برنج) از دست حضرت عباس علیه السلام گذاشته بودند. پارچه های علم باز شده بود و قرار بود آماده شود برای مراسم شب هفت. ساعتی گذشت و من سرگرم گفتگو با بچه ها و عکس برداری شدم. سعی کردم در شب اول بیشتر در خدمت اینها باشم تا اینکه سربارشان. حدود ساعت دوازده با خداحافظی از آنها جدا شدم و با کلی سوال که در ذهنم جوانه زده بود رهسپار منزل شدم و آماده برای شرکت در مراسم شب اول محرم...