در دل گورستان افکار، هر کدام از افکار مرده، مانند سنگهای سرد و ساکت بر زمین پراکندهاند. اینجا، در سکوتی مرگبار، ذهن انسان به سرزمینی بدل شده است که هیچ نسیمی بر افکار آن نمیوزد و هیچ پرندهای در آن پر نمیزند. هر گام که در این گورستان برداشته میشود، همچون گامهایی در شب تاریک و بیستاره است که صدای آن هیچگاه به گوش نمیرسد
افکار خاکخورده و فراموششده، همچون ارواحی که در هالهای از مه سرگردانند، در دل این مکان کمنور پنهاناند. آنها که روزگاری مانند درختانی پر از شاخ و برگ درختافکار بودهاند، اکنون خشک و بیجان، تنها سایههایی از خود باقی گذاشتهاند. همچنان که یک درخت درختافکار را بر زمین میگذارد و برگهایش در باد میرقصند، افکار ما نیز در روزهای گذشته از دنیای ذهنی ما رخت بر بستند و در لایههای تاریخ جاودانه شدند.
گورستان افکار، جایی است که نمیتوان به آن بازگشت. خاطرات، که زمانی چون گلهایی رنگارنگ در ذهن شکوفا میشدند، اکنون در این قبرستان معنایی فراموششده دارند. هر گور در این سرزمین مخوف، نماینده یک اندیشه است که در دل زمان خاک شده، در دل بیرحم روزگار پوسیده است. گویی هر فکری که در اینجا دفن میشود، جزئی از هویت انسان را از بین میبرد، تا زمانی که به سکوتی ابدی میپیوندد.
در این گورستان، افکار دیگر شوق شکوفا شدن ندارند. دیگر درخت افکار جوانه نمیزنند، و حتی در میان غبار زمان، هیچ نسیمی از نوآوری نمیوزد. انگار اینجا تنها یادهایی از گذشتهها و زخمهایی که بر دل گذشتهمان نشستهاند باقیماندهاند. اما آیا گورستان افکار تنها جای مردن است؟ یا شاید سکوت آن بستر نو شدن و تولدی دوباره باشد؟ در دل این گورستان که نگاه کنیم، شاید در لابهلای این سنگها، صدای رشد جدیدی را بشنویم.