توی یک سال گذشته، یکی از اصلیترین دغدغههام این بود که بعد از خوندن ارشد قراره چیکار بکنم؟ دکترا بخونم یا برم کار کنم؟ استارتاپ بزنم یا نه؟ برم سمت کارهای یادگیری ماشین یا مهندسی نرمافزار؟ توی چه مدل شرکتی کار بکنم؟ و کلی سوال بزرگ و کوچیک دیگه… در همین راستا شروع کردم به مطالعه و توی این پست دوست دارم مطالبی که یاد گرفتم و به نظرم مفید بود رو براتون خلاصه کنم.
هر کدوم از ما از بچگی کلی آرزو داشتیم که وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم و احتمالاً هنوز هم داریمشون. شاید الان که بزرگتر شدیم فضانورد و آتشنشان شدن جزو گزینههامون نیست، علایقمون دقیقتر شده و واقعگرایانهتر فکر میکنیم. کلی آدم موفق توی رشتهمون میشناسیم، موفقیتهاشون رو خوندیم و بیشتر دوست داریم شبیه اونها بشیم. من هم وضعیت ذهنی مشابهی داشتم اما کتاب Outliers بهم دید خیلی واضحتری از وضعیت داد. موضوع اصلی کتاب اینه که آدمهای خیلی موفق چطوری به این موفقیت رسیدند و چه عواملی توی مسیر موفقیتشون تاثیر گذار بوده. نویسنده کتاب یکی از مهمترین عوامل موفقیت رو شانس میدونه، این آدمها در زمان و مکان خیلی مناسبی برای کسب چنین موفقیتهایی بودند. مثلاً بیلگیتس، استیو بالمر، استیو جابز، و اریک اشمیت همشون بین سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۶ متولد شده بودند، در دوران جوونیشون زبانهای برنامهنویسی گسترش پیدا کرده بودند و این افراد فرصت این رو داشتند که شرکت خودشون رو بزنن و موفق بشن. اگر دیرتر متولد شده بودند، توی این زمان ایدهآل هنوز توی دبیرستان بودند و اگر هم زودتر متولد شده بودند، توی اون دوره احتمالاً داشتند برای یه شرکت بزرگی مثل IBM کار میکردند و دیگه فرصت شروع یه کار جدید رو نداشتند. کتاب پر از مثالهای این مدلی هستش و خوندنش خالی از لطف نیست. البته کلی پارامتر دیگه هم برای موفقیت نیاز هستش که اونها شانسی نیست و به پشتکار و استعداد فرد هم وابسته هستش اما فقط وقتی تمام این پارامترها در حالت ایدهآلشون قرار میگیرن چنین افرادی در جامعه ظهور پیدا میکنن. حالا وضعیت این افراد رو با خودمون مقایسه کنید، وضعیت تحریمها، فرصتهایی که به خاطر ایرانی بودن از دست میدیم، کرونا و رکود اقتصادی و … شاید همهی این شرایط باعث بشه در ادامه فرصتهای خیلی خوبی برامون ایجاد بشه اما فعلاً که وضعیت چندان جالب نیست. قسمت دوم پادکست جدید بیلگیتس هم به همین موضوع نابرابری میپردازه و از عبارت «لاتاری جنینی» برای توصیفش استفاده میکنه. یعنی یه تعداد کمی از افراد شانس اوردن و در خانوادهای متولد شدن که باعث شده نسبت به بقیه مردم بیشتر پیشرفت کنن.
حالا چرا مهم هستش که از این پارامترهای تصادفی و تفاوتهایی که داریم آگاه باشیم؟ چون باعث میشه خیلی تلاش نکنیم تا مسیر همون افراد رو طی کنیم و به جاش مسیرهای منطقیتری رو در نظر بگیریم. مثلاً نمیریم از دانشگاه انصراف بدیم و شروع کنیم استارتاپ خودمون رو بزنیم. یه مزیت دیگهش هم اینه که مقایسههای منطقیتری بین خودمون و دیگران انجام میدیم و خودمون رو بهتر ارزیابی میکنیم. مثلاً کمتر ناراحت میشیم از این که چرا نتونستیم فلان دانشگاه قبول بشیم، چون میدونیم که کلی پارامتر غیر قابل کنترل هم توی این تصمیمگیریها دخیل بوده. به طور خلاصه پذیرفتن اینجور مسائل باعث میشه ذهنمون آرومتر بشه و شفافتر و عملیاتیتر به خودمون و آیندهمون فکر کنیم.
دعای آرامش (Serenity Prayer) میتونه خلاصهی خیلی خوبی برای همهی این حرفها باشه:
خدایا به من عطا کن آرامش قبول کردن چیزهایی که نمیتونم تغییر بدم، شجاعت تغییر دادن چیزهایی که میتونم تغییر بدم، و خردی که باهاش بتونم این دو دسته رو تشخیص بدم.
اگر بین چند گزینهی مختلف شک دارید، میتونید به مدت کوتاهی تجربهشون کنید و ببینید آیا واقعاً از اون کار خوشتون میاد یا نه. مثلاً من تجربهی خیلی خوبی در کارکردن توی استارتاپ و شرکتهای نرمافزاری کسب کرده بودم، اما هیچوقت تجربهی استارتاپ زدن رو نداشتم و فکر میکردم شاید بتونم بعد ارشدم برم سمت استارتاپ زدن. به طور اتفاقی دانشگاهمون یه درسی ارائه میداد به نام Lean Startup که در طی ترم باید با بقیه دانشجوها گروه میشدیم، بهمون بودجه میدادن و باید روی ایده یک استارتاپ کار میکردیم و در نهایت اون رو ارائه میدادیم. این درس وقت زیادی ازم نگرفت ولی یه تجربهی کوچیک و واقعی از مراحل مختلف استارتاپ بود و بعدش به این نتیجه رسیدم که این کار فعلاً برام مناسب نیست. مشابه این اتفاق با برداشتن کورسهای پژوهشمحور برام اتفاق افتاد و فهمیدم PhD گرفتن هم برام خیلی جالب نیست!
این که آدم چقدر میتونه به اون تجربه کوتاه برای تصمیمگیری استناد کنه بستگی به مدت زمان و خود اون کار داره، مثلاً توی تجربهی کار صنعتی، عموماً چند ماه اول خیلی خوبه و خوش میگذره (دوران ماه عسل) و تصمیمگیری بر اساس اون کار غلطیه اما شاید با چند هفته تجربهی راننده تاکسی بودن دستمون بیاد که چقدر از این کار خوشمون میاد. چیزی که از مدت زمان مهمتر هستش اینه که چقدر تجربهمون به محیط واقعی نزدیک هستش، مثلاً شرکتها سعی میکنند برای کارآموزهاشون محیط خیلی خوبی رو آماده کنند و مسائل قشنگ و شستهرفته بهشون بدن تا جذب بشن اما جنس کارهای کارمند عادی اون شرکت لزوماً اینطوری نیستش. یا کارهایی که به عنوان یه دانشجوی ارشد توی یه گروه پژوهشی انجام خواهید داد خیلی فرق میکنه با کارهایی که به عنوان یه دانشجوی دکترا انجام میدید و تواناییها و مسئولیتهای متفاوتی خواهید داشت.
این تجربههای کوتاه ممکنه خیلی شبیه از این شاخه به اون شاخه پریدن باشه که در نگاه اول کار جالبی نیست ولی اگر هوشمندانه انجام بشه میتونه خیلی سودمند باشه. منظور از هوشمندانه اینه که ریسک و سودش رو بررسی کنیم و احساسی تصمیم نگیریم. سودمندی اصلی این تجربهها افزایش دامنه دانش هستش؛ شاید بگید این روزها دیگه دانش سطحی خیلی به درد نمیخوره و همه دنبال متخصص میگردن اما من خیلی موافقشم نیستم، هم به دلیل تجربیات شخصی خودم و هم استدلالهایی که توی کتاب Range میتونید درموردشون بیشتر بخونید.
کتاب So Good They Can’t Ignore you یکی از کلیدیترین کتابهایی بود که در این دوران خوندم و حرف اصلیش همین بود که «علاقهتون رو دنبال کنید» به عنوان یک قطبنما برای انتخاب شغل خیلی پیشنهاد بد و غیرکاربردی هستش. در قسمت اول کتاب در مورد این صحبت میشه که چرا این توصیه خوبی نیست و در قسمت دوم نویسنده سعی میکنه چارچوب فکری بهتری برای تصمیمگیری در مورد مسیر شغلی ارائه بکنه. شعار «علاقهتون رو دنبال کنید» باعث میشه همش به این فکر کنیم که آیا من به کار فعلیم علاقهمند هستم یا نه، اما به این فکر نمیکنیم که چقدر تو کار فعلیمون توانمند هستیم، چقدر جای پیشرفت داریم، اصلاً چقدر علایقمون رو میتونیم در یک مسیر شغلی دنبال کنیم! یکی از نکاتی که کتاب بهش اشاره میشه اینه که لزومی نداره از همون اول به شغلتون علاقهمند باشید و هر چقدر توی شغلتون خبرهتر باشید، رضایتتون از شغلتون هم بیشتر میشه حتی برای شغلهایی مثل منشی دفتر که لزوماً شغل رویایی افراد نیست. نویسنده پیشنهاد میکنه که سعی کنیم به جای مرتب عوض کردن شغلمون (در جستجوی شغل ایدهآل) سرمایه شغلیمون (Career Capital) رو گسترش بدیم تا بتونیم انتخابهای بهتر و بیشتری در ادامه مسیر شغلیمون داشته باشیم. دقت کنید که این پیشنهاد بر خلاف پیشنهاد قبلی (تجربههای کوتاه) نیست و باعث میشه تجربههای کوتاهمون رو هم هدفمندتر انتخاب کنیم. سعی میکنم با یک داستان نیمه واقعی این رو بهتر نشون بدم:
داوود یک برنامهنویس backend با ۳ سال سابقه کار هستش که به علوم داده علاقهمند هست. داوود در کنار کار اصلیش وقت گذاشته و چند کورس آنلاین مرتبط با علوم داده پاس کرده و الان دوست داره که یه شغل مرتبط با علوم داده داشته باشه.
داوود مستقیم برای شغلی با عنوان دانشمند داده در شرکت محبوب «داده گستران داده محور» اپلای میکنه. این شرکت رزومههای زیادی دریافت کرده و اکثر این افراد هم کورسهای مربوطه رو پاس کردند اما از رزومه داوود خوشش میاد و به اون پیشنهاد کار به عنوان دانشمند داده تازهکار (جونیور) میده که حقوقش از حقوق فعلیش کمتره. داوود چون دوست داره علاقهش رو دنبال کنه قبول میکنه و مشغول به کار میشه. اما بعد یک سال میبینه که کارهاش تکراری شده و شغلش اون مدلی که فکر میکرد و دوست داشت نیست. داوود کمی سرخورده شده و مجبور میشه که دوباره اپلای کنه، یا باید یه شانس دیگه به علوم داده توی یه شرکت دیگه بده و بپذیره که حقوقش تا یک سال آینده هم افزایش خاصی نخواهد داشت یا برگرده به backend که در این صورت تجربیات و زحمات یک سال اخیرش بیثمر میمونه.
داوود برای شغلی با عنوان مهندس داده در شرکت محبوب «داده گستران داده محور» اپلای میکنه. این شرکت از رزومه داوود خوشش میاد چون هم تجربهی backend داشته و هم مفاهیم علوم داده رو بلده و بهش پیشنهاد کار با حقوقی معادل حقوق فعلیش میده. داوود قبول میکنه و مشغول به کار میشه. داوود تو محل کارش با دانشمندان داده از تیمهای مختلفی در ارتباط هستش و میبینه که چه مدل کارهایی انجام میدن. بعد از یک سال تعامل با اونها، میبینه که کار این افراد اونقدرا هم براش جذاب نیست، کار فعلیش رو بیشتر دوست داره و تصمیم میگیره که همین مسیر شغلی رو ادامه بده.
حالا فرقهای اصلی این دو تا سناریو چیه؟ تو سناریو اول داوود از تجربیات backendش برای شغل بعدیش هیچ استفادهای نمیکنه، اما این تجربیات تو سناریو دوم به کمکش میاد و باعث میشه حقوق بیشتری بگیره. علاوه بر این تو سناریو دوم داوود آهستهتر حوزه کاریش رو عوض میکنه تا هم درک کاملتری نسبت به علایقش داشته باشه و هم ریسک کمتری تو آینده شغلیش بکنه.
یکی دیگه از اشتباهات رایجی که ممکنه تو تصمیمگیریهای شغلیمون داشته باشیم، ارزیابی شغل بر اساس خروجیش هستش. مثلاً شما ترجیح میدید که به عنوان یک دانشمند داده توی یک فروشگاه اینترنتی مشغول به کار بشید تا توی یک شرکت تولید تن ماهی. چون به نظرتون محصول نهایی شرکت اول (فروشگاه اینترنتی) جالبتر از شرکت دوم (تن ماهی) باشه. اما در نهایت کار شما تحلیل دادههای فروش هستش و حتی ممکنه در شرکت تن ماهی، دادههای متنوعتر و جذابتری برای پردازش داشته باشید (مثلاً بفهمید کدوم محلههای تهران کمتر تنماهی میخورن!). این اتفاق خیلی تو AI و ML میافته؛ همه خروجیهای deep mind و GPT-3 و ... رو میبینن و فکر میکنن که کار روزمرهشون هم به اندازه اون خروجیها جذاب خواهد بود در صورتی که اون دمو های جذاب حاصل کار چندین تیم و چندین سال پژوهش و مهندسی هستش.
در طی این مسیر کلی تصمیم بزرگ و کوچیک خواهید گرفت، بعضیهاشون مثل انتخاب کشور مقصد برای ادامه تحصیل تاثیر بلندمدت بیشتری خواهند داشت، اما خیلیهاشون هم تاثیر اونقدر جدی نخواهند داشت. این پست تشبیه خیلی جالبی انجام میده و میگه شغلهای نسلهای قبلی مثل تونل بودند؛ ملت توی جوونی وارد تونل میشدند و دیگه خیلی گزینهای نداشتند به جز ادامه دادن مسیر تونل. ۳۰ سال بعد هم بازنشسته میشدن و از سمت دیگر تونل بیرون میومدن. اما الان دیگه اینطوری نیست، شما راحتتر میتونید شغلتون رو عوض بکنید، یه مهارت جدید یاد بگیرید و توی مسیر شغلیتون تغییر جهت بدید یا سرمایهی خیلی کمتری نیاز دارید تا استارتاپ خودتون رو بزنید. برای همین نباید بیش از حد نگران اشتباه تصمیم گرفتن باشید چون اکثر اوقات فرصت اصلاح اون تصمیم رو خواهید داشت.
این لیست کتابها و مقالاتی بود که توی متن مستقیم یا غیر مستقیم بهشون اشاره کردم:
کتاب Outliers (خلاصه صوتی فارسی): در مورد این که آدمهای فوقالعاده موفق چگونه موفق شدند.
کتاب So Good They Can't Ignore You: در مورد این که چرا «علاقهتون رو دنبال کنید» توصیهی خوبی نیست و به جاش چیکار میشه کرد.
کتاب Range (خلاصه صوتی فارسی): در مورد این که چرا گستره دانش در خیلی مواقع مهمتر از تخصص خواهد بود.
کتاب A Job to Love: مجموعهای از توصیهها، موانع محتمل، و سوگیریهای ذهنی در رابطه با انتخاب شغل
مقاله «چگونه مسیر شغلی انتخاب کنیم»: مقالهی بامزه و خیلی بلندی که سعی میکنه فرایند انتخاب شغل رو مدل کنه و پارامترهای مختلفی رو برای تصمیمگیری ارائه میکنه.
مقاله Managing Oneself: قدیمیترین مقاله در این لیست و یکی از بهترینها! در مورد این که چطوری خودمون رو بشناسیم و عملکردمون رو بهبود بدیم.
وبسایت 80,000 ساعت: افراد به طور میانگین در طول زندگیشون حدود ۸۰هزار ساعت کار میکنند. این سایت سعی کرده تا شغلهایی رو معرفی کنه که میتونن به طور مستقیم یا غیر مستقیم روی مسائل مهم دنیا در آینده تاثیر بذارند و اطلاعات جالبی در مورد شغلهای مختلف ارائه میکنه.
امیدوارم که مطالب این پست براتون مفید بوده باشه. اگر داستان جالبی از چنین تصمیمگیریهایی دارید میتونید این زیر به اشتراک بذارید.