Proca
Proca
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

اگزیهو قسمت 1

تیلدا شایدر:

تیلدا در یک خانواده گرم و صمیمی متولد می‌شود، اما

در شش سالگی، سایه غم با از دست دادن مادرش بر

زندگی‌اش می‌افتد. پدرش، مردی خشن و زورگو، او را

مجبور می‌کند در یک میخانه بدنام کار کند. تیلدا در

آن مکان جهنمی، مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد.

صاحب میخانه، علاوه بر کتک زدن و توهین کردن، به

تیلدا تجاوز می‌کرد. او، از قدرت و موقعیت خود سوء

استفاده می‌کرد و تیلدا را مجبور می‌کرد که

خواسته‌های شوم او را برآورده کند. تیلدا، احساس

حقارت و ناامیدی می‌کرد. او، هیچ کس را نداشت که

به او کمک کند. همچنین صاحب میخانه تیلدا را

مجبور میکرد که لباس های پاره بپوشد تا اعضای

بدنش نمایان شود و مشتری ها تیلدا رو به گوشه ای

از میخانه می‌بردند و او را لخت می‌کردند و از بدن او

لذت می‌بردند و به صاحب میخانه پول اضافی

پرداخت می‌کردند و پدر تیلدا اصلا اهمیت نمی‌داد.


پس از سال‌ها تحمل، در دوازده سالگی، خشم و

ناامیدی او به اوج خود می‌رسد. او با استفاده از

باروت، میخانه را منفجر می‌کند و به جنگل‌های تاریک

و انبوه پناه می‌برد.

در اعماق جنگل، کلبه‌ای قدیمی و متروکه را پیدا

می‌کند. سقف آن، در چند نقطه شکسته بود و نور

خورشید از میان سوراخ‌ها به داخل می‌تابید. دیوارهای

چوبی کلبه، پوسیده و ترک خورده بودند و علف‌های

هرز از لابه‌لای آن‌ها رشد کرده بودند. پنجره‌ها،

شکسته و کثیف بودند و پرده‌های پاره‌ای از آن‌ها

آویزان بود. تیلدا تصمیم می‌گیرد آنجا را به خانه جدید

خود تبدیل کند. فضای داخل کلبه، تاریک و نمور بود.

بوی کپک و رطوبت، فضا را پر کرده بود. گرد و غبار،

تمام وسایل داخل کلبه را پوشانده بود. تار عنکبوت،

از گوشه و کنار سقف آویزان بود و حشرات مرده، روی

زمین پراکنده بودند. او، با اراده‌ای قوی، شروع به تمیز

کردن کلبه کرد.

در حین تمیز کردن کلبه، شمشیری طلایی و باستانی،

"ائورا" را کشف می‌کند. شمشیر، غرق در گرد و غبار

بود. اما وقتی تیلدا آن را تمیز کرد، درخشش

غیرطبیعی از آن ساطع شد. نور طلایی، از سطح

شمشیر منعکس می‌شد و فضایی جادویی را ایجاد

می‌کرد. روی تیغه شمشیر، حروف باستانی حک شده

بود: «ائورا». او با این شمشیر شروع به تمرین

می‌کند. او، مترسکی از پارچه‌های کهنه و شاخه‌های

درختان ساخت و شروع به تمرین کرد. او، حرکات

شمشیرزنی را از کتاب‌های قدیمی که در کلبه پیدا

کرده بود، یاد گرفت. تیلدا، با پشتکار و تمرین مداوم،

به تدریج به یک شمشیرزن ماهر تبدیل شد. او،

حرکات سریع و دقیقی را با شمشیر انجام می‌داد و

می‌توانست با آن، از خود در برابر هر خطری محافظت

کند.

پس از گذشت 5 سال، یک شب، در حالی که تیلدا در

کنار آتش نشسته بود و به آسمان پر ستاره نگاه

می‌کرد، ناگهان، نوری عجیب و خیره‌کننده در آسمان

ظاهر شد. نوری که از دل آسمان شکافته شده و به

سمت زمین می آمد. تیلدا با تعجب به آسمان نگاه

کرد. نوری درخشان از دل آسمان در حال پایین آمدن

بود. با نزول نور پرتال عجیبی در کنار کلبه باز شد.

میفین:

لحظاتی بعد، از درون پرتال، پسری زخمی و بی‌هوش

بیرون افتاد. پسر، با آخرین توان خود، قبل از اینکه

بیهوش شود، با قدرت باقی مانده اش پرتال را نابود

کرد، تا دشمنانش نتوانند به این دنیا وارد شوند.

تیلدا، با احتیاط، به پسر نزدیک شد. او، پسری با

موهای سیاه و چشمانی بسته بود. لباس‌های او، پاره

و خونی بود و زخم‌های عمیقی روی بدنش دیده

می‌شد.

تیلدا، پسر را به داخل کلبه برد و او را روی تختخواب

گذاشت. او، زخم‌های پسر را تمیز کرد و آن‌ها را بست.

او، می‌دانست که پسر، به کمک نیاز دارد.

دو روز گذشت و پسر، هنوز به هوش نیامده بود.

تیلدا، نگران حال او بود. او، هر روز، از پسر مراقبت

می‌کرد و منتظر بود که او به هوش بیاید.

بالاخره، یک روز، پسر چشمانش را باز کرد.

"...پسر، با گیجی، به اطراف نگاه کرد و سعی کرد به

یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. اما او، هیچ چیز

به یاد نمی‌آورد. او، حافظه‌اش را از دست داده بود. او

حتی اسم خودش را هم به یاد نمی‌آورد.

تیلدا، ماجرا را برای پسر تعریف کرد. او، به او گفت که

او را از درون پرتال پیدا کرده است و از او مراقبت کرده

است. پسر، با تعجب، به تیلدا نگاه کرد. او،

نمی‌دانست که کیست و از کجا آمده است.

تیلدا، به پسر گفت که می‌تواند در کلبه بماند تا

حافظه‌اش را به دست آورد. پسر، با قدردانی، از تیلدا

تشکر کرد. او، احساس می‌کرد که به تیلدا اعتماد

دارد.

آنها باهم در کنار آتش نشسته بودند که تیلدا گفت:

«می‌دونی، تو به یک اسم نیاز داری.» پسر، با تعجب،

به تیلدا نگاه کرد. او، هرگز به این موضوع فکر نکرده

بود. تیلدا ادامه داد: «من فکر می‌کنم اسم «میفین»

به تو می‌آید. نظرت چیه؟»

پسر، با لبخند، گفت: «میفین؟ اسم قشنگیه. من

دوستش دارم.» تیلدا، با لبخند، گفت: «پس از این به

بعد، اسمت میفین است.»

میفین، احساس کرد که اسم جدیدش، به او حس

تعلق می‌دهد. او، احساس می‌کرد که تیلدا، او را

پذیرفته است و او را بخشی از زندگی خود می‌داند. او،

از تیلدا تشکر کرد و گفت: «ممنونم، تیلدا. تو،

بهترین دوستی هستی که من تا به حال داشته‌ام.»

تیلدا، با لبخند، گفت: «من هم تو را خیلی دوست

دارم، میفین.» آن‌ها، با هم، به آسمان پر ستاره نگاه

کردند و در سکوت، از بودن در کنار هم لذت بردند.

آن‌ها، احساس می‌کردند که رابطه‌ای عمیق و

ناگسستنی بین آن‌ها وجود دارد

پروسا:

صبح زود، صدای صحبت چند نفر از بیرون کلبه به

گوش رسید. تیلدا و میفین از خواب بیدار شدند و با

نگرانی به هم نگاه کردند. تیلدا به آرامی از تخت بلند

شد و به سمت پنجره رفت. او از میان شکاف‌های

پرده، به بیرون نگاه کرد و دید که چند مرد با

لباس‌های تیره و اسلحه در دست، به سمت کلبه

می‌آیند.

تیلدا با وحشت به میفین نگاه کرد و گفت: «ریس

میخانه و شکارچی‌هایش اومدن تا ما رو بکشن!»

میفین با تعجب پرسید: «چطور می‌دونی؟»

تیلدا گفت: «من صدای اون‌ها رو شنیدم. اون‌ها

می‌گفتن که می‌خوان ما رو پیدا کنن و بکشن.»

میفین با نگرانی گفت: «حالا باید چیکار کنیم؟»

تیلدا گفت: «باید از اینجا فرار کنیم.»

در حالی که تیلدا و میفین در تلاش برای فرار از کلبه

بودند، یکی از شکارچی‌ها در را باز کرد و به داخل پرید

. او با یک ضربه تیلدا را به زمین انداخت و او را در

آغوش گرفت. تیلدا با تمام قدرت تلاش کرد تا خود را

از چنگ شکارچی رها کند، اما او بسیار قوی‌تر از او بود

میفین با دیدن این صحنه نا خودآگاه قدرت ماورایی

خود را به دست آورد

در آن لحظه، گویی نیرویی ناشناخته از درون میفین

آزاد شد. چشمانش درخشیدند و هاله‌ای از انرژی در

اطرافش پدیدار شد. شکارچی که تیلدا را گرفته بود،

ناگهان احساس کرد نیرویی عظیم او را به عقب پرتاب

می‌کند. او با حیرت به میفین نگاه کرد، اما قبل از

اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، میفین با قدرتی

ماورایی او را به دیوار کلبه کوبید.

صدای مهیبی در کلبه پیچید و شکارچی نقش بر زمین

شد. تیلدا که از این اتفاق ناگهانی شوکه شده بود، به

میفین نگاه کرد. او هرگز چنین قدرتی را در میفین

ندیده بود. میفین نیز با حیرت به دستان خود نگاه

می‌کرد، گویی از قدرتی که به تازگی آشکار شده بود،

بی‌خبر بود.

در آن لحظه، تیلدا فهمید که میفین فقط یک پسر

معمولی نیست. او دارای قدرتی پنهان و ماورایی است

که در لحظات بحرانی آشکار می‌شود. اکنون، با آشکار

شدن این قدرت، امید تازه‌ای در دل تیلدا روشن شد.

شاید با کمک میفین، بتوانند از این مخمصه نجات

پیدا کنند..."

میفین کل خاطراتی که از دست داده بود را باز یابی

کرد میفین یک لباس سیاه و یه شال قرمز و یه

شمشیر سیاه داشت طوری بودکه تیلدا او را نشناخت

او با چند ضربه کل شکارچی هارا کشت آب و تاب بده

میفین با این خاطرات جدید، قدرت خود را دوباره

کشف کرد. او با یک حرکت سریع، شمشیر سیاه خود

را از غلاف بیرون کشید و به سمت شکارچیان حمله

کرد. او با حرکات سریع و دقیق، شکارچیان را یکی

پس از دیگری از پای درآورد. شکارچیان در برابر قدرت

میفین مقاومت نمی‌کردند و به سرعت تسلیم شدند.

تیلدا با حیرت به میفین نگاه می‌کرد. او نمی‌توانست

باور کند که میفین چنین قدرتمندی دارد

پس از نبرد نفس‌گیر با شکارچیان، سکوت سنگینی بر

کلبه حاکم شد. تیلدا، هنوز مبهوت قدرت ناگهانی

میفین، به او خیره شده بود. او با صدایی لرزان

پرسید: «میفین... چطور این کار رو کردی؟ این... این

قدرت‌ها از کجا اومدن؟»

میفین، که گویی از خوابی عمیق بیدار شده بود،

نگاهی به تیلدا انداخت. در چشمانش، ترکیبی از غم،

سردرگمی و حسرتی عمیق موج می‌زد. او با صدایی که

به سختی شنیده می‌شد، گفت: «من... من میفین

نیستم.»

تیلدا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. «چی؟

منظورت چیه؟»

میفین، نفسی عمیق کشید و گفت: «من... من

پروسا هستم


پروسا، جنگجویی اهل ندر، سرزمینی تاریک و

اسرارآمیز، بود. او در خدمت بسشن، فرمانروای ظالم

و قدرتمند ندر، بود. پروسا، به عنوان یکی از

وفادارترین و قدرتمندترین جنگجویان بسشن، وظایف

سنگینی بر عهده داشت.

یکی از وظایف اصلی او، دستگیری و شکنجه دخترانی

بود که به طور اتفاقی یا به دلخواه وارد ندر می‌شدند.

پروسا، با بی‌رحمی تمام، این دختران را اسیر می‌کرد و

به سیاه‌چال‌های بسشن می‌برد. در آنجا، آنها را به

بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کرد، تا زمانی که جان

می‌دادند.

پروسا، به دلیل قدرت و بی‌رحمی‌اش، در ندر بسیار

مورد احترام و ترس بود. او، نماد قدرت و ظلم بسشن

بود و همه از او وحشت داشتند

وقتی پروسا حافظه‌اش را از دست داد و به میفین

تبدیل شد،

پروسا می‌دانست که اگر تیلدا هویت واقعی او را

بفهمد، وحشت‌زده خواهد شد و از او فرار خواهد کرد.

او می‌دانست که گذشته تاریکش، اعمال

بی‌رحمانه‌اش در ندر، تیلدا را از او دور خواهد کرد. او

نمی‌توانست تحمل کند که تیلدا را از دست بدهد،

کسی که در این مدت کوتاه، به او نزدیک‌ترین فرد

تبدیل شده بود.

به همین دلیل، او تصمیم گرفت که خودش از تیلدا

دور شود. او نمی‌خواست تیلدا را در معرض خطر قرار

دهد، نمی‌خواست او را با گذشته تاریکش آلوده کند




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید