شمشیر آئورا را با صدایی گوشخراش درون جایگاه چرخاند، گویی قفلی باستانی را میگشود. نورهای رنگارنگ و غریبی از تیغه شمشیر ساطع شد و در هوا پیچید. آئورا، نه فقط یک سلاح، بلکه کلیدی بود برای دروازهای به دنیای بینهایت، مکانی که در آن هیچ چیز ارزش مادی نداشت، جایی که آرزوهای تالون برای ساختن شهری پاک و عاری از فساد و طمع میتوانست به حقیقت بپیوندد.
اما طمع، همچون ماری زهرآگین، در وجود تالون رخنه کرده بود. او که قدرت دسترسی به گنجینههای بیشمار دنیای بینهایت را یافته بود، وسوسه شد تا آنها را به قیمتی گزاف در دنیای خود بفروشد. اجناسی که به بهای جان بسیاری به دست آمده بودند. او میخواست با وارد کردن بیرویه غذاها، کشاورزان را به ورطه بیکاری بکشاند و با سرازیر کردن سنگهای قیمتی، ارزش آنها را در هم بشکند. تالون در خیال خود، یکشبه به مافیا بازار تبدیل شده بود.
تیلدا، که رد شمشیر گمشدهاش را تا قصر تالون دنبال کرده بود، با درهای بسته و پیشخدمتی مزاحم روبرو شد. پیشخدمت، که از ورود تیلدا به خشم آمده بود، تیری بیهوشکننده به گردن او شلیک کرد و تیلدا در تاریکی فرو رفت.
وقتی تیلدا به هوش آمد، خود را در خانهاش دید، خانهای که در آتش سوخته بود، اما حالا سالم و دستنخورده به نظر میرسید
. او با حیرت به اطراف نگاه کرد. جکسی را دید که بیحس و مکانیکی، گلها را آب میداد، گویی که برنامهای رایانهای او را کنترل میکرد. نه فقط جکسی، بلکه تمام اهالی شهر، مانند رباتهایی بیروح و بیاحساس رفتار میکردند.
تیلدا با خود اندیشید که تالون چگونه میتواند در یک شب تمام شهر را به ربات تبدیل کند؟ شاید او در یک برنامه رایانهای گرفتار شده بود. در شهر قدم زد و با صحنههای عجیبوغریبی روبرو شد. مدرسهای که هر حرفهای را با یک فلش به افراد آموزش میداد و فروشندهای که فقط جملات محدودی را تکرار میکرد.
جکسی، که از زندانی شدن تیلدا خبردار شده بود، به دنبال راهی برای نجات او بود. او با دیدن دفتر نیمهسوخته، نقشهای به ذهنش رسید و به سرعت راهی سفری خطرناک شد.
تیلدا، که در شهر رباتها احساس خفگی میکرد، تبلیغی را در تلویزیون دید که به او بارقه امیدی داد. اگر او در یک برنامه رایانهای گیر افتاده بود، شاید میتوانست آن را هک کند و فرار کند. او به مدرسه رفت و دورههای برنامهنویسی و شمشیرزنی را خرید، سپس به خانه زیروتو رفت، خانهای که ورود به آن ممنوع بود. تیلدا، با شمشیرش زیروتو را از سر راه برداشت و به رایانه او دسترسی پیدا کرد.
جکسی به جنگل سوختهای رسید که کارخانهای مرموز در آنجا قرار داشت. نگهبان او را از ورود منع کرد، اما صدایی مقتدر از درون کارخانه او را به داخل دعوت کرد.
جکسی وارد کارخانه شد و با دنیایی عجیبوغریب روبرو شد، دنیایی از عسل و رنگهای سیاه و طلایی. او با صاحب کارخانه، پروسا، ملاقات کرد، کسی که زمانی شوالیه ندر بود، اما حالا تاجر عسل شده بود.
جکسی، با التماس، از پروسا خواست که به تیلدا کمک کند. پروسا، که از تیلدا دلگیر بود، ابتدا مقاومت کرد، اما وقتی جکسی به او یادآوری کرد که تیلدا زمانی جان او را نجات داده است، نظرش عوض شد. پروسا جکسی را به پارکینگ خصوصی اش برد تا هر ماشینی که دوست دارد انتخواب کند
پروسا و جکسی با یک بوگاتی سیاه و قرمز راهی قصر تالون شدند.
تیلدا، که موفق به هک کردن سیستم تالون شده بود، با دوراهی سختی روبرو شد. او میتوانست دنیای بینهایت را نابود کند و آزاد شود، یا جلوی تالون را بگیرد و در دنیای مجازی او زندانی بماند.
تالون، برای اطمینان از قدرت دنیای بینهایت، رباتهای کوچکی را به آنجا فرستاد. رباتها تصاویری از گنجینههای بیشمار دنیا را برای او فرستادند و تالون با خیالی آسوده وارد دنیای بینهایت شد. اما ناگهان، دستی از پشت پیراهنش را گرفت و او را به بیرون پرتاب کرد.
تالون، با گیجی بلند شد و با پروسا روبرو شد، کسی که آمده بود تا انتقام بگیرد. تالون و پروسا به نبردی سخت پرداختند. تالون، با ضربهای سهمگین، پروسا را از برج به پایین پرتاب کرد.
اما ناگهان، جکسی با میلهای فلزی به سر تالون ضربه زد.میله خم شد، اما تالون آسیبی ندید. او با خشم به جکسی حمله کرد و با لگدی سینه او را هدف قرار داد. دستان جکسی، که ناخودآگاه سپر شده بودند، یخ زدند. جکسی، که احساس میکرد نیرویی ناشناخته او را کنترل میکند، مشتش را گره کرد و تالون را به مجسمهای یخی تبدیل کرد.
پروسا، که دوباره به بالای برج رسیده بود، با صحنه عجیب روبرو شد. او شمشیرش را بیرون کشید و...