Proca
Proca
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

اگزیهو قسمت 3

پس از آشکار شدن راز تاریک گذشته پروسا، سکوتی سنگین و جانکاه، همچون پرده‌ای ضخیم، بر کلبه‌ی کوچک جنگلی سایه افکند. تیلدا، با قلبی که گویی در سینه‌اش خرد می‌شد و ذهنی که در میان انبوهی از سوالات سرگردان بود، به پروسا خیره شد. چگونه می‌توانست باور کند که مردی که در این مدت کوتاه، نزدیک‌ترین فرد به او تبدیل شده بود، در واقع جنگجویی بی‌رحم و قدرتمند از دنیایی دیگر است؟ پروسا، با نگاهی مملو از پشیمانی و اندوهی عمیق، تیلدا را ترک کرد و در اعماق جنگل‌های تاریک و انبوه، همچون شبحی در مه، ناپدید شد.

تیلدا، ماه‌ها در تنهایی مطلق و غم‌انگیز به سر برد. هر روز، تصویر پروسا در ذهنش رژه می‌رفت و او را در حسرت بازگشتش غرق می‌کرد. تنهایی، بار دیگر او را در خود فرو برد و خاطرات تلخ گذشته، همچون سایه‌ای شوم، بر زندگی‌اش سنگینی کرد. او بار دیگر به همان دختر تنهای زخم خورده تبدیل شد، دختری که در انتظار معجزه‌ای بود، معجزه‌ای که شاید هرگز رخ نمی‌داد.

در یکی از شب‌های سرد و دلگیر زمستان، صدای کوبیدن در، سکوت جانکاه کلبه را شکست. تیلدا، با امیدی که همچون جرقه‌ای کوچک در اعماق قلبش شعله می‌کشید، به سمت در دوید. در را باز کرد و با ذوق و شوق، خود را در آغوش کسی انداخت.با صدایی بلند فریاد زد میفین!

اما لحظه‌ای بعد، صدایی لرزان و ناآشنا، او را از رویاهایش بیدار کرد: "میفین کیه؟"

تیلدا، با شرم و خجالت، از آغوش مرد جدا شد و دید که او میفین نیست. مردی غریبه با نگاهی نافذ و مرموز، مقابلش ایستاده بود. با صدایی آرام و لحنی گیرا، گفت: "اشکالی نداره. من تالون هستم و برای کاری مهم اینجا اومدم."

تیلدا، با کنجکاوی و کمی بدگمانی، پرسید: "با من کار دارید؟ من که فقط تو یه کلبه‌ی خرابه زندگی می‌کنم."

تالون، با لبخندی مرموز و نگاهی نافذ، پاسخ داد: "شنیدم تو با گیاه‌ها رابطه‌ی خوبی داری و می‌تونی با اراده‌ات، اون‌ها رو به سرعت رشد بدی."

تیلدا، با تعجب و کمی تردید، گفت: "آره، اما نه خیلی سریع."

تالون، با لحنی وسوسه‌انگیز گفت: "من یه پروژه دارم. می‌خوام شهری بسازم که از تمام فسادهای این دنیا دور باشه."

تیلدا، با شنیدن این حرف، خاطرات تلخ کودکی‌اش را به یاد آورد و با اشتیاق و کنجکاوی، پرسید: "چطور می‌خوای این کار رو بکنی؟"

تالون، او را به شهر در حال ساخت خود، "اگزیهو"، برد. شهری که قرار بود بهشتی روی زمین باشد، جایی که در آن، کسی فقیر و کسی پولدار نبود و سیاه‌پوست و سفید، فرقی نداشت. تیلدا، با دیدن این شهر رویایی، احساس کرد که بالاخره خانه‌ای پیدا کرده است، خانه‌ای که می‌توانست زخم‌های کهنه‌اش را التیام بخشد.

تالون، خانه‌ای زیبا و درآمد ماهیانه 100 اعتبار را به او می داد و چند کارگر دیگر را زیر دستش استخدام کرد. تیلدا، با تمام وجود، در این پروژه شرکت کرد و بهترین لحظات زندگی‌اش را تجربه کرد.

او با پول‌هایی که جمع کرده بود، لباس‌های زیبا و قیمتی که جواهرات از ان ها اویزان بود میخرید ماشین لامبورگینی را به قیمت 200000 اهتبار خرید و با دختری به نام جکسی، که بسیا باهوش و روحیه‌ای سرزنده و قلبی مهربان داشت، در خانه‌اش زندگی کرد

او با پول هایی که به دست آورده بود تلخی زنگی گذشته اش را فرا موش کرده بود.


از این رو پروسا از همان پورتالی که به زمین آمده بود، به ندر بازگشت. او با خشم و نفرتی که همچون آتشی سوزان در وجودش شعله می‌کشید، به سمت قلعه‌ی بسشن پرواز کرد. با ورود او، پیگلین‌ها میخکوب شدند و با ترس، به یکدیگر نگاه کردند. پیگلین گفت: تو....تو پروسنتا هستی

پروسا بدن صحبت نگهبانان رو از پل پایین انداخت

و وارد بسشن شد. به سرعت به طبقه بالا رفت

و در اتاق شاه پیگلین ها را شکست

شاه پیگلین گفت:پروسنتا تو... تو اومدی

فکر می‌کردیم تو مردی.

پروسا با شنیدن این حرف خشمگین تر شد ، بدون هیچ حرفی، قلب شاه را از سینه‌اش بیرون کشید .

پروسا، پس از بازگشت به زمین، با جنگلی سوخته و کلبه‌ای ویران مواجه شد. اثری از تیلدا نبود. پروسا دیگر از آن چه در ندر بود پشیمان بود. زندگی می‌خواست که دیگر دور از جنگ و درگیری باشد

کلبه سوخته تیلدا را باز سازی کرد چوب های سوخته را دور انداخت و چوب های جدیدی خرید و جايگزين کرد. پروسا با خود گفت: چرا این جنگل سوخته

ممکنه برای تیلدا اتفاقی افتاده باشه؟

پروسا با پولی که برایش مانده بود اعلامیه هایی را

چاپ کرد و پخش کرد تا اگر کسی تیلدا را دید به پروسا خبر دهد.

پروسا باغچه کوچکی را شخم زد و در آن سبزی جات کاشت تا در آمدی از فروش آن ها در بیاورد

تمامی سلام های جنگی، زره، و از جمله شمشیر ناراحت را در صندوقی گزاشت و زیر کلبه دفن کرد

تا تمام خاطره های جنگ را فراموش کند.

اما پروسا نمی‌دانست که تیلدا در اگزیهو زندگی می‌کند و زندگی عالی دارد

توی شهر اگزیهو کلی شخصیت های معروف حضور داشتند مثلا (زیرو تو)

حتی آسونا و کیریتو از هنر شمشیر زنی آنلاین هم

برای خرید خانه به اگزیهو آمده بودند.

تیلدا به فروشگاه لباس رفته بود در حال انتخواب لباس بود کخ چشمش به یک رو بان قرمز رنگ افتاد

با دیدن آن همان حس را داشت که وقتی شمشیر را دید احساس کرد .

کل بسته نوار را خرید و به خانه برد

با آن نوار یک پاپیون به گردنش و یکی به سرش زد

زیبایی تیلدا وصف ناپذیر بود.

تیلدا آن قدر در افزودن بر پول هایش تلاش داشت که از دنیای بیرون اگزیهو خبر نداشت

کل جنگل برای ساخت شهر سوخته بود چه کوه هایی که نا بود شدند تا منابع کافی برای شهر را تا مین کنند

زنگ در خانه به صدا در آمد تیلدا داشت در را باز می‌کرد

جکسی فریاد زد: نه..... صبر کن...




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید