همان روز، تیلدا و جکسی روی کاناپهی بزرگ و راحتشان لم داده بودند و صحنههای نبرد فضایی «جنگ ستارگان» روی صفحه نمایش بزرگ مقابلشان پخش میشد.
جکسی بلند شد و گفت: "من میرم یه شربت خنک درست کنم بیارم، گلوتون خشک نشه!"
تیلدا لبخندی زد: "باشه عزیزم، ممنون."
چند لحظه بعد، صدای زنگ در بلند شد. تیز و ناگهانی. تیلدا از جا پرید تا در را باز کند.
همان لحظه، جکسی با چهرهای رنگپریده و چشمانی گشاد شده از ترس، از آشپزخانه بیرون دوید. سینی با دو لیوان شربت رنگی در دستانش میلرزید. فریاد زد: "نه! تیلدا! صبر کن!"
تیلدا که دستش را روی دستگیرهی سرد و فلزی در گذاشته بود، متعجب برگشت.
جکسی با تمام سرعت به سمتش دوید. سینی از دستش رها شد. لیوانها با صدایی گوشخراش روی زمین سرامیکی درخشان شکستند و مایع رنگی همهجا پاشید.
اما دیر شده بود. تیلدا دستگیره را چرخانده و در را باز کرده بود.
جکسی با نفسی بریده، همانجا میخکوب شد.
پشت در، با لبخندی آشنا و شاخهای قرمزش، زیرو تو ایستاده بود. "آمادهای بریم؟"
جکسی به زیرو تو خیره شد، چشمانش خالی از هر حسی شد، زانوهایش لرزید و مثل عروسکی که نخهایش را بریده باشند، روی زمین افتاد و بیهوش شد.
تیلدا با وحشت کنار جکسی زانو زد. "جکسی! جکسی چی شد؟!"
زیرو تو با خونسردی جلو آمد. با هم جکسی را بلند کردند و روی کاناپه گذاشتند.
تیلدا با دستپاچگی کمی آب سرد به صورت جکسی پاشید.
جکسی ناگهان با تکانی شدید چشم باز کرد. وحشتزده به اطراف نگاه کرد و با صدایی لرزان و بیتاب نالید: "کجاست؟... اون کجاست؟..."
چشمانش دیوانهوار در اتاق میچرخید، انگار به دنبال چیزی یا کسی میگشت که آنجا نبود
تیلدا، با چهرهای درهم و سردرگمی در آن موج میزد، پرسید: «دنبال کی میگردی، جکسی؟»
جکسی، با نگاهی دزدیده و لکنت زبان، پاسخ داد: «م...من... هیچی... فقط...»
زیرو تو، با صدایی که اضطراب از آن میبارید، میان حرفش پرید: «بچهها، بهتره بجنبیم. داره دیر میشه.»
سه دختر، تیلدا، جکسی و زیرو تو، از خانه خارج شدند و به سمت منطقه کشاورزی به راه افتادند. از میان علفهای بلند و انبوه عبور کردند و به نردههای چوبی رسیدند. زیرو تو، با یک پرش بلند و چابک، از نردهها عبور کرد. جکسی هم با احتیاط و ظرافت از میان نردهها رد شد. تیلدا،کمی عقب رفت تا برای پرش خیز بردارد. با تمام توان دوید و پرید، اما نیروی کافی نداشت. او با وحشت، احساس کرد که دارد روی نردهها سقوط میکند. جیغ بلندی کشید و چشمانش را بست.
جکسی و زیرو تو، با دهانهای باز و چشمانی از حدقه درآمده، به تیلدا خیره شدند. نوارهای قرمز رنگی که دور گردن تیلدا بسته شده بود، مانند دستانی نامرئی، او را در هوا معلق نگه داشتند
تیلدا هم با حیرت و تعجب، به دوستانش نگاه میکرد. نوارها، او را به آرامی روی زمین گذاشتند. جکسی، که از تعجب و ترس رگههایی از خنده در صدایش پیدا شده بود، شروع به خندیدن کرد. زیرو تو هم با دیدن قیافه تیلدا، خندهاش گرفت و آنها به راه خود ادامه دادند.
جکسی، با صدایی که هنوز رگههایی از خنده در آن موج میزد، تیلدا و زیرو تو را صدا زد: «بچهها، اونجا رو نگاه کنید!»
یک گاو میش عظیمالجثه، با شاخهای بلند و بدنی پوشیده از موهای قهوهای، در مزرعه مشغول چرا بود. جکسی، با لحنی هشدار دهنده، به تیلدا گفت: «تیلدا، اون گاو میش به رنگ قرمز حساسه. باید نوارهای قرمز گردنت رو در بیاری.»
زیرو تو، با صدایی که ترس در آن موج میزد، گفت: «وای نه! نوارهای تو قرمزه، من که کلاً لباسم قرمزه!»
جکسی، با لحنی جدی، گفت: «لباسهاتو در بیار، زود باش! اگه اون گاو میش ما رو ببینه، همهمون رو میکشه.»
زیرو تو گفت:من که از زیر لباسی ندارم
تیلدا، با تردید، دستهای زیرو تو را گرفت و جکسی، با عجله، لباسهای او را از تنش درآورد. سه دختر، با دلهره و احتیاط، به راه خود ادامه دادند. تیلدا و جکسی، زیر لب، به وضعیت خندهدار زیرو تو میخندیدند و زیرو تو، که از خجالت سرخ شده بود، فقط به خندههای آنها نگاه میکرد.
وقتی به شهر رسیدند، سوار یک تاکسی شدند و به سمت خانه تیلدا حرکت کردند. در راه، زیرو تو را به خانهای که تازه خریده بود رساندند. وقتی به خانه تیلدا رسیدند، با صحنهای هولناک روبرو شدند. خانه تیلدا، به کلی سوخته و تبدیل به تپه از خاکستر شده بود. تیلدا، با چشمانی پر از اشک و دلی پر از اضطراب، در میان خاکسترها به دنبال شمشیر ائورا میگشت، اما اثری از آن
نبود. تیلدا، با نگاهی پر از تردید و خشم، به جکسی نگاه کرد. جکسی، که از شدت استرس دامن لباسش را در دست مچاله میکرد، چیزی را پنهان میکرد. تیلدا، که خشمش لحظه به لحظه بیشتر میشد، یقه جکسی را گرفت و او را به دیوار کوبید.
تیلدا، با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد زد: «تو یه چیزی میدونی! چه اتفاقی افتاده؟ زود باش بگو!»
جکسی، با گریه و هق هق، گفت: «تیلدا، من دوستت دارم، اما...»
تیلدا، با لحنی تهدیدآمیز، گفت: «اما چی؟ زود باش بگو!»
جکسی، با صدایی لرزان، گفت: «اون... دنبال... شمشیر... تو... بود.»
تیلدا، با چشمانی پر از سوال، پرسید: «کی؟»
جکسی، با صدایی آهسته، گفت: «ت...تالون.»
تیلدا، لحظهای سکوت کرد. سپس، با چشمانی پر از اشک، یقه جکسی را رها کرد و روی زانوهایش افتاد و شروع به گریه کرد....