فضای کافه دلگیر است. بوی تلخ قهوه در هوا پیچیده. صدای اذان از دور فرا میرسد. شاید کافهچی به نماز رفته باشد. کاش من هم مسجد بودم. فکر میکردم سالیان سال قرار است هر روز به اینجا بیایم، قهوهای بنوشم و دوستانم را ببینم. خدا که فقط در مسجد نیست. خدا همه جا هست مگر نه؟ این چه خدایی است که چنین بلایایی سر بندگانش میآورد؟! مگر من چه کردهام؟ نیک و بد روزی جام زهر را مثل یک فنجان قهوهی تلخ باید نوشید. انگار حتی این کاکتوسهای کوچک هم با من همدردی میکنند.
چقدر اینجا ساکت است، نه صدای موزیک ملایم، نه صدای صحبتهای روزمرهی مشتریان ، نه صدای درست کردن قهوه با دستگاه. "یک ماه! یک ماه!" هنوز در ذهنم تکرار میشد. سکوت اینجا را دوست ندارم.
پس رحمت کجاست؟ کجاست تا برایم از مشیت الهی بگوید، بگویدکه قوی باشم و امیدم را از دست ندهم. کجاست تا برایم بگوید: "تسلیم نشو مرد! به خدا توکل کن! تو میتونی، میتونی از پسش بر بیای!" آه! سالهاست که نماز نخواندهام. کمی دیر نیست؟ چقدر دلم قهوه میخواهد. میخواهم هر قهوهای که مینوشم بگویم این آخرین قهوههایی است که مینوشم و تلخیاش آخرین تلخیها خواهد بود.
*****
دکتر برگهی جواب آزمایش را با دقت مطالعه کرد. " متاسفانه خبر بدی براتون دارم، هیچ راه آسونی نیست که این خبر رو بهتون بگم، طبق خواسته خودتون بیپرده میگم. باید بگم متاسفانه کار از کار گذشته و شما یک ماه بیشتر..."
انگار دیگر صدای دکتر را نمیشنیدم. فقط لبهایش بود که باز و بسته میشد. در ذهنم فقط کلمهی "یک ماه" تکرار میشد. کل دنیا به دور سرم میچرخید. نفهمیدم چطور از مطب دکتر خارج شدم. ساعتها بیهدف در شهر پرسه زدم بدون آنکه بدانم دقیقا کجا هستم. فقط یک جا بود که دلم میخواست بروم.
*****
چقدر اینجا تاریک است. برایم سوال بوده چرا همیشه کافهها تاریکند. یک ماه فرصت دارم تا به جواب این سوالم برسم. خندهدار است. یک ماه بیشتر وقت ندارم و تنها سوالی که برایم مهم است، اینست که چرا کافهها تاریکند؟! نه معماهای هستی، نه سوالات بیپاسخ دیگر فقط و فقط یک سوال، چرا کافهها تاریکند! فقط یک ماه فرصت دارم، فقط یک ماه! شاید بتوانم در این یک ماه به جوابم برسم. ماژیک را بر میدارم. روی تخته مینویسم: "اگر کسی میداند که چرا کافهها اینقدر تاریکند لطفا با این شماره تماس بگیرید. حداکثر مهلت تا یک ماه دیگر!"
متین گرگانی ( بیگانه )