نمیدانم چه حکمتی دارد که ضرورت همیشه پیچیده ظاهر میشود و به ندرت پیشمیآید که در زمان مناسب هرچیزی بر سر جای خود قرار داشته باشد. این مسئله را با او در میان گذاشتم و در جوابم گفت که تقصیر خودت است. آدم توداری است. اما مهربان و صبور. هر بار که مسئلهای ذهنم را درگیر میکند پی صحبت کردن با او میشتابم.
آن شب خیره به نقطهای تاریک در ظلمت شبانگاهش غرق شده بود و گویی چندان حال و حوصله نداشت. اما همیشه با نهایت متانت و صبوری با من برخورد میکرد. چنان خیره بود و در فکر که گویی گذر دیروزش را مینگرد و به حال و آینده اعتنایی ندارد. چند دقیقهای سکوت کردم و من هم به او خیره شدم. وضعیت زندگی من این گونه است که با هر اقدامی اشتباهی از من سرمیزند. نمیدانم که چرا من هم مثل بقیه نمیتوانم دستکم بخشی از کارهایم را درست پیش ببرم. این را برایش گفتم و او نیز درحالی که در جستجوی نور بود که بتواند احوال مرا با دقت ببیند به نجوا گفت: «به درک، نور لازم نیست. میدانی؟ تاریکی مرا بیدار میکند. خواب را میستاند. میخواهم بگویم که تاریکی موهبت است. اگر همیشه در خواب به سر بریم نمیتوانیم ادعا کنیم که حقیقتا زیستهایم. اینطور نیست؟» سخنش را تصدیق کردم و شروع کردم به توضیح دادن وضعیت اخیری که برایم پیش آمده بود و اضطراب بسیاری در من برانگیخته بود. آن روزها اغلب خانه کار میکردم و در مدت چند سالی از زمانی که ماشین خریده بودم به ندرت پیش آمد که بیرون بروم. در تمام آن مدت هم همیشه حواسم به همه چبز بود. همیشه بیمۀ شخص ثالث و بدنه را به موقع تمدید میکردم. معمولا هم به قدری محتاط رانندگی میکردم که انتظار بروز هیچ حادثهای را نداشتم. اما همان یک ماه پیش به کار جدیدی مشغول شده بودم که باید به چندین شهر مختلف میرفتم و در مدت یک ماه بیش از ده هزار کیلومتر رانندگی کردم. نکتهای که آزارم میداد این بود که دقیقا پیش از شروع کارم مهلت تمدید بیمۀ شخص ثالث و بیمۀ بدنه تمام شده بود و من کلا از آن بیخبر بودم. گویی از ذهنم به کل خارج شده بود و من ابدا آگاه به آن نبودم. منی که در تمام مدتی که ضرورتی نداشت که محتاطانه و آگاهانه بیمههایم را تمدید کنم، آنقدر به موقع و مرتب بودم، چطور توانستم که دقیقا در بزنگاهی که ضرورت داشت آنها را فراموش کنم؟ خلاصۀ ماجرا این است که تا سه روز پیش از اتمام ماه اتفاق خاصی پیشآمد نکرد و درحالی که کارم رو به پایان بود از خطر بزرگی جان سالم به در بردم. در معرض تصادفی قرار گرفتم که اگر سرعتم کمی بیشتر بود قطعا کسانی در آن تصادف جانشان را از دست میدانند. حال خسارت مالی فدای سرم. اگر کسی میمرد زندگیام نابود میشد. از او پرسیدم که حواسپرتیام به چه دلیل میتواند باشد؟ و با صدای متینش جواب داد:« دوست من، زمان مصرفی است، عمر مصرفی است، انسان مصرفی است. زندگی افسارش در دستان خودش است. زندگی است که سوار بر ما میگذرد نه ما سوار بر او. بیوقفه سروته وجودمان را تکان میدهد و چهار نعل میتازد.» در حالی که سعی میکردم به میان حرفش نپرم، با زمزمه پرسیدم که او دربارۀ ارادۀ و قدرت تصمیمگیری انسان چه نظری دارد؟ به نظر میرسید که از سوالم راضی بود و به سرعت جوابی آماده برای آن داشت:« تصمیم میگیریم و با زندگی میتازیم. تصمیم هم نگیریم باز زندگی مسیر خود را پیش میرود. اراده آنجاست که به تاختوتاز زندگی آگاه باشیم و از گذر آن غافل نشویم. همه چیز در حال حرکت است دوست من. هیچ چیز در این جهان برای لحظهای متوقف نمیشود. ذهن خود را به خطاهایت درگیر کردهای که خود را سرزنش کنی و در احساس گناه خود را به تله بیندازی که دیگر مرتکب همان خطا نشوی؟ خودت را بیشتر از این درگیر نکن. تقصیر خودت است که بیشاز اندازه با احساس گناه خود را عجین کردهای. خطا خود به تنهایی مشمول قابلیتهایی است که اگر به درستی تشخیصشان دهی از تکرار شدن خود را بازمیدارد. حال گمان میکنی فقط تو این چنینی و تمامی آدمهای دنیا در بزنگاه هر ضرورتی همیشه آماده و آگاهاند؟»
حرفهایش به شدت روانم را تکان دادند. کاملا حق داشت. همیشه آنقدر که درگیر احساس گناه میشوم که اصل خطاهایم را فراموش میکنم و به سرعت غفلت میورزم. دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود. باری دیگر پیش از رفتن به او نگاه کردم. ظلمتی که به آن خیره شده بود آرام آرام به روشنایی گرایید. گویی دیروزش را در تاریکی شب به دام انداخته بود و اکنون آن را با نور آفتاب محو میکرد. فردا فرارسیده بود.