وقتی طلوع و غروب خورشید را رصد می کنم, حجاب زمان از پیش دیدگانم برداشته می شود و به یک جریان پیوسته از هستی می پیوندم که تو در راس انی.
وقتی به باتو بودن می اندیشم و تراجستجو می کنم, به نیروی امیدگونه ایی در درونم می رسم که از من میخواهد همیشه زنده بدارمش تا تو باشی و احساس من پلی شود که مرا در تو زنده نگه بدارد. بدون این حس از تو دورم خیلی دور و با این احساس پرازاشتیاقم و مدام شکر گویانه منتظر دریافت ایده ایی تازه ام که گاهی مثل باران برسرم میبارد و مرا در محک ازمون ایمان به تو پای محکمه استحقاق می کشاندو می نشاند تا زمان را از نظر تو دریابم. هر چه هستی و هر کجا هستی و در هر زمان میایی, دوستت دارم