غزل قراگزلو
غزل قراگزلو
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

یک سبد کاموا

قدیم‌تر‌ها [وقتی به نظر خودم خیلی بزرگ شده بودم و از نظر دیگران همچنان کودک بودم] شکافتن بافتنی یکی از لذت‌بخش‌ترین کارها در زندگی‌ام بود.

مادرم بافنده خوبی بود و من عاشق این بودم که مدل یک لباس بافته شده دلش را بزند و تصمیم به شکافتنش بگیرد.

مادرم بافتنی می‌بافت و من عاشق این بودم که اشتباه کند. انگار شکست بافنده، پیروزی من بود.

آن وقت‌ها آنچنان مرزی میان شکست و پیروزی وجود نداشت. می‌دانید؟ بچه ها خوب بلدند از هر چیزی یک بازی بسازند. دوستانم را به یاد دارم که وقتی در یخبندان راه مدرسه زمین می‌خوردند و دست و پای شکسته‌شان را گچ می‌گرفتند، روی گچ سفید را با نقاشی‌های رنگارنگ پر می‌کردند. هر‌آنچه بالقوه می‌توانست اندوهی عظیم باشد، اتفاقی تازه تلقی می شد و اینگونه روی روزهای تکراری خط می‌کشید و روزهای نو می‌آورد.

حالا [وقتی به نظر خودم هنوز کودک هستم اما در نظر دیگران بزرگ شده‌ام] این حال با من باقی مانده است.

به نظر خودم درک عاقلانه‌ای است اما دیگران گاهی دیوانه‌ام می‌پندارند.

دیوانه‌ام می‌پندارند که از شکستن آنچنان اندوهگین نمی‌شوم؛

دیوانه‌ام می‌پندارند که از نداشتن نمی‌ترسم؛

دیوانه‌ام می‌پندارند که از نابود شدن آنچه ساخته‌ام نابود نمی‌شوم و ادامه می‌دهم؛

دیوانه‌ام می‌پندارند که می‌توانم از شکافتن بافته‌هایم لذت ببرم.

گاهی دیوانه‌پنداری‌هایشان موذیانه در خودم نیز رخنه می‌کند اما باز به خویشتن آرام و در هر حالت راضی خودم باز می‌گردم.

دیوانگی خوبی است!

شما هم اگر اشتباه کردید، نترسید؛ سر کاموایتان را بگیرید و بی‌ترس بشکافید...

#غزل_قراگزلو#نوشتن#نویسنده#نویسندگی

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید