«دوست نداری؟ زور که نیست. نه، یعنی هست! راه بیفت! باید بروی. خیال کردی هرکی هرکی است. هرکاری بکنی و بعد با خیال راحت، راهت را بکشی و بروی؟ راه بیفت!»
«کجا؟»
همونجایی که باید بروی، جهنم! عجله کن.»
«چشم، میرم، هُلم نده. »
چشمم به در بهشت افتاد. او از بهشت برایم شکلک درآورد. دستهایش را در فاصله بینی اش به حرکت درآورد. مثل این بود که از ته دل خوشحال است.
در دل گفتم «که اینطور،خوش باش»
دستم را از در جهنم رد کردم. آتش سیاه دستم را سوزاند. مامور جهنم ابروهایش را بالا برد و به من نگاه کرد با تمام زور آتش را به طرف او پرتاب کردنم.
«حالت اومد سرجاش، واسه من شکلک در میاری!»
داخل جهنم رفتم دلم خوش بود که رویش را کم کردم...