Maral
Maral
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

من، مسابقه، اون?



تمام شب خواب تلویزیون و برنامه کودک را می دیدم و تمام سوالاتی را که ممکن بود از من پرسیده شود را جواب می دادم.

«اگر پرسید که خودت را معرفی کن. میگم :دریا اسعدی 12...نه 13 ساله از تهران»

«اگر پرسید نظرت درباره برنامه ها چیه؟ میگم... خیلی خوبه، ولی اگر وقتش را زیادتر کنید خیلی بهتره»

خوب آن وقت اگر گفت این جمله ای را که می‌گویم 3 بار تکرار کن، چی کار کنم؟ شاید بگویید:دایی چاق. چایی داغ یا کلاغه با ملاقه زد تو سر الاغه. خوب آن وقت، وقتی که تکرار کردم، آن هم میگوید «آفرین! دریا جون،حالا میتونی بری تو مسابقه» وای خدا. اگر مسابقه پازل بود، چی؟ من که تا حالا پازل بازی نکردم.

خوب بعد از اینکه مسابقه را انجام دادم، اگر گفت :میشه گوشی را بدی به پدر و مادرت، چی بگم...؟

تنم مورمور می‌شود. گوشی تلفن بر روی دست هایم سنگینی می‌کند. آرزوی بوق آزاد میکنم. نه... نه دیگه تو هیچ مسابقه ای شرکت نمیکنم. به پهلو می خوابم، پتو را رویم میکشم. هوای کرخت پرورشگاه رو به سردی می رود...





و ندایی که به من میگوید : « گر چه شب تاریک است دل قوی دار، سحر نزدیک است» دل من، در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید