آینده چیست؟!
آیا زیر زبان یک بیست ساله مزه میدهد؟
مگر نه اینکه تمام دغدغهمان از وقتی پا در مقطع راهنمایی -بخوانید متوسطه اول- میگذاشتیم با انبوهی از امواج فرا صوتی جدید مواجه میشدیم که دیگر وقت بازی گذشته و به سر درس و کتابهایتان بروید و آن فشار نامرئی را سراسر با خود به همه جا میبردیم و همزمان با روزمرگی تحفهاش نمیدادیم؟!
شاید کمی تند قدم میگذاشتیم تا عقب بماند اما آخر از همه چون یک لاکپشتی که با پیوستگی خرگوش را در خط پایان برده بود؛ به ما نیز رسید.
ما را در پس کوچههای جوانی که به خیابان های بزرگ منتهی میشد گیر انداخت!
من برای خودم نقاشی میکشیدم، شعر میخواندم و به رنگها و صداها و بوها و حتی الامکان جزئیات، توجه میکردم. همه چیز هویدا بود که بزم هنرمندی در سر خود میپروراندم اما متاسفانه تا قبل از دبیرستان هیچ دورهی تخصصی در هنر کف دستمان نبود. آخر جیب خانواده از پس هزینههای سسرسامآور هنر اندوزی بر نمیآمد! شاید در رسم خطوط خودآموخته بودم اما به پای آن دختر هفدهساله که بر صفحه اسکچبوکهای گرانش رسوم آکادمیک خلق میکرد و سایههای بی ایراد میزد و خلاصه سبک خودش را داشت نمیرسیدم.
درسخوان هم نبودم اما معدل را بالای نوزده و نیم نگه داشته بودم. آخر آدمی که دبستان و راهنمایی را درس نخواند در دبیرستان که مکان کوشش و پیوستگیست میماند! این را تجربه به من میگوید...
حالا با تمام اینها رسیده بودیم به انتخاب رشته که با پانزده سال سن به ما میگفتند بروید برای انتخاب مسیر آینده و زندگی پیشرویتان! و حالا که به این سن رسیدهام به این واقعه میخندم و پوزخند میزنم که بچهی پانزده ساله مگر اینکه خانواده افسارشان را سفت بچسبند و مسیرش را هموار کنند. شاید این حرفم مورد پسند جوهای جدیدالوقوع این جامعه نباشد.
خلاصه من هم کلهام باد داشت. از تجربی بدم میآمد و حوصله حفظیات انسانی نداشتم. یادم میآید در آن تست هدایت تحصیلی که نفهمیدم چرا..؛ تجربی را الف آورده بودم و فنیحرفهای را ب!
خلاصه که پدرم اصرار داشت انسانی بخوانم و بروم معلم و دبیر شوم که من از آنجایی که موجودی اجتماعی نبودم و به قول امروزیها درونگرایی ام بیشینه میکرد کلا قید آن را زدم.
به همین منظور رفتم بسراغ هنر و در یکی از بزرگترین هنرستانهای اصفهان آزمون ورودی را نخوانده با حداقل نمره قبولی پاس شدم و در نهایت با یک شبانه روز تمرین طراحی به مصاحبه راه پیدا کردم و شاید کسی حرفم را باور نکند. یکی از معاونان به سمت ما آمد و گفت اگر پارتی ندارید اینجا نیایید و پدرم که منتظر این حرف بود کلا قید آن ثبتنام را زد و دروغ چرا؛ در آن مصاحبه نیز رد شدم. آن زمان مهارتهای اجتماعی ضعیفی داشتم! حالا هیچکس آن لفظ «پارتیبازی» را باور نمیکند اما من میدیدم که هنرستان غرق در آدمهایی ست که موجودی حسابهایشان برای کارتکشیدنها آماده است و پدر من که از بازنشستگی کارمندیاش نان میخورد همانجا قیدش را زده بود.
و من آمدم بعنوان راه آخر ریاضی را انتخاب کردم. وجدانا پشیمان نیستم. ریاضی چیزهایی به من یاد داد که قدردانش هستم. مدرسهی ما نمونه بود اما برای ریاضی هایش تره هم خرد نمیکردند.
اول از همه به امید علاقهام به امور کامپیوتری سودای تحصیل در آیتی را داشتم اما وقتی آن سه سال را، که نیمش زیر دندان کرونا له و لورده شد تمام کردم؛ به این نتیجه رسیدم که سال بعد کنکور بدم و در آن یکسال علاقهی بیاندازهای به رشتهی «طراحی پارچه» پیدا کردم و مسیر تحصیلیام به کل عوض شد.
اما مشکلاتی وجود داشت و این رشتهی ناشناخته در ایران هم، تره برایش خرد نمیشد همانطور که تنها دانشگاههای دولتیاش در تهران و سمنان بود و در کل استان بزرگ اصفهان تنها یک دانشگاه پیام نور آن را دارا بود.
اینقدر اعتماد بنفسم را از دست داده بودم که گمان نمیکردم بتوانم حتی با کنکور آن قله را فتح کنم.
با سوابق تحصیلی در همان پیام نور ثبت نام کردم و همیشه گوشواره کردم که :
«در ایران برای هنر نباید روی دانشگاه حساب باز کرد، فقط مدرکش میارزد»
و من این را تجربه کردم از آن جایی که کلاس هایم تشکیل نمیشد اما کسر شدن وجه بابت شهریه پابرجا بود و کلاسهای عملیاش حذف در صورت غیبت داشت اما نشستن در آن جلسه اینطور بود که حیف وقت!
خلاصه کم کاری من بود یا نه نمیدانم.
خیلی ها هستند که در همان پیام نور به موفقیت میرسند. برایم روشن نیست که آیا من تنبل بودم یا روند تحصیلی درست نبود و یا های دیگر!
میخواهم مانند سریالها در انتهای پیامم بنویسم منتظر قسمت بعدی باشید
و اگر تجربهی مشابه دارید با من در جریان بگذراید
آیا نوشتن تجربیاتتان را دوست دارید؟