نوشتن ادامهی زندگی...
وقتی هزینهی خریدهای دوست داشتنیت برات دغدغه میشه و دائم موجودی ته کارتت رو نگاه میکنی چه جوابی میگیری غیر از اینکه : «باید برم کار کنم و پول بدست بیارم» و خانواده هم پیشنهاد میکنه که ما باید درس بخونیم تا کار پیدا کنیم؛ ولی من الان به اون پول احتیاج دارم و تا وقتی درسم تموم بشه نمیتونم صبر کنم!
گزینههای روی میز ما چیا هستند؟
کم کم خرج دانشگاه داشت بالا میرفت. دلم میخواست دستم رو توی جیب خودم بکنم و اینا همش باعث شد
تا بگردم دنبال کار، بدون داشتن رزومه و تجربه با سن پایین...
نمیخوام ضدحال باشم اما اینجور کار کردن فقط زمانی بدرد میخوره که شما
همگام با مسیر آیندتون یک کار پارهوقت انتخاب کرده باشید.
مثلا اگه آرزومه و هدفه که در آینده یه سوپری بزنم میام از همین حالا توی یکیشون
بعنوان کارگر استخدام میشم و تجربه بدست میارم.
وقتی خوب پخته شدم میرم و با سرمایه کار خودمو شروع میکنم.
اما منی که دوست داشتم یه هنرمند بشم حالا درگیر یه قرارداد کاری بدون بیمه با حداکثر حقوق دو و پونصد و سفتهی صد تومنی شدم اونم توی یه فروشگاه بهداشتی کودک که هنوز نفهمیدم به چکارم میاد.
وقتی سرمایه نداشته باشی اهداف خیلی دور بنظر میرسند.
کم کم دارم سرد میشم؛ نسبت به علاقهم نسبت به پشتکارم و آیندهی نامعلومی که قراره برام اتفاق بیفته.
یبار توی دفتری که همیشه پر از یادداشتهام میکنمش نوشتم
:«از خودم بدم میاد که دیدن موفقیت دیگران ناراحتم میکنه!»
در واقع موفقیت دیگران باعث حس سرخوردگی من میشد و هر لحظه باعث تشدید افکاری که میگفت
من در حال تبدیل شدن به یه تکهی بی مصرف جامعه هستم.
کافی بود یکی بپرسه درس چی میخونی؟ کجا؟ چیکار میکنی؟ حقوقت چقدره؟ و... تا اینکه افکارم پررنگتر بشه
من در شرف شکستن یک کلیشهی ذهنی بودم که مطمئنم خیلی از هم سن و سال هامو در بر گرفته
برید به سمت علاقتون...
اما اجازه دارم که سئوالهایی بپرسم؟
به کدوم سمت؟ با کدوم سرمایه؟ با کدوم پشتیبان؟ با کدوم سطح از دانش و تجربه؟
یا شایدم باید اون دختری میبودم که با کمک سرمایهی مادرش یک آنلاین شاپ از محصولات آرایشی وارداتی زده بود... و توی هر پست ریل ها از آیپد و آیفونش رونمایی میکرد.
تا در آخر به من بگن یک دختر خودساخته.. و کسی که بدنبال اهدافش رفته...
اما تسلیم نشدن چه شکلیه؟
من میخوام به زندگیم نگاه دورتری بندازم.
میخوام ابتکار عمل رو بدست بگیرم و از راهی که میدونم به اهدافم برسم.
من میخوام توی این نبرد با یک عقب نشینی نفسی تازه کنم و دوباره برگردم
من یاد گرفتم پیشرفت کردن مسیرهای مختلفی داره و اون چیزی نیست که توی اینستاگرام به خوردمون میدن
من یاد گرفتم زندگی ای که آرزوشو دارم راحت بدست نمیاد و باید عمرم رو براش خرج کنم
شرایط یکسان نیست و باید با شرایط موجود خم و راست شد
آیا اجازه دارم برای کسی که از سرمایه و پشتیبانی کافی بهرهمند هست خوشحال باشم و همزمان حسادت کنم؟
نباید از تصمیمات اجرا نشدهی زندگی پرده برداشت
اما از همینجا با دنیای هنری دانشگاههای کشورم خداحافظی میکنم
و اینو میگم که من هرگز هنر رو رها نمیکنم...