هوا سرد بود ولی سکه ها در دستم عرق کرده بودند.چهار نفر جلوی من بودند،بقیه ی باجه ها هم وضع بهتری نداشتند.آن روزها خبری از موبایل نبود، برای ارتباط با خانه باید از تلفنهای راه دور سکه ای استفاده می کردیم و برای آن هم باید سکه تهیه میکردیم ،حالا یا خودمان جمع میکردیم یا از دور میدان انقلاب نه تا یک تومانی را به ده تومان میخریدیم.خودش کاسبی شده بود.آن روزها که خبرهای جنگ همه را دل آشوب میکرد، وضع بدتر هم شده بود،سکه کمیاب و صف باجه های تلفن سکه ای شلوغ.
خوابگاه ما ساختمان پانزده بود که در ورودی آن از روبروی خیابان شانزدهم خیابان امیر آباد بود ولی برای تلفن زدن باید تا کمی پایین تر از در ورودی خوابگاه پسران پیاده می آمدیم که چند باجه ی تلفن کنار هم وجود داشت.در روزهای عادی هم گاهی یکی دو نفری در صف بودند ولی وقتی خبری از بمباران میشد قیامت بود. اضطراب در چشمهای بچه ها موج میزد تا نوبتشان برسد و خبری بگیرند، تازه اگر تلفنی جواب نمیداد اول دل آشوبه بودکه بلایی سرشان آمده یا خانه نیستند.آن وقتها شب و روز معنی نداشت،گاهی سه نیمه شب باجه ها شلوغ و پر التهاب بود.خلاصه احوالاتی بود که هنوز هم که یادم میآید دلشوره می گیرم.
نفری که در باجه ی تلفن روبروی من بود بیرون آمد،با چهره ای گشاده که نشان از آسوده شدن خیالش داشت و این آسودگی انگار به جمع هم سرایت میکرد، اگرچه هیچ کلامی هم رد و بدل نمیشد.من غرق در افکار خودم بودم که با صدای سکه هایی که به کف محفظه های تلفن میخورد آمیخته شده بود که صدای جیقی از جا پراندم،تمام خون بدنم به سرم هجوم آورد.یکی از بچه های ساختمان شش بود،اسمش را نمی دانستم ولی لهجه ی شیرین کرمانشاهیش را زیاد شنیده بودم ولی حالا ضجه میزد به لهجه ی درد ،تلفن را آویزان رها کرده بود.از میان فریادهایش کلامی تشخیص داده نمیشد، ولی همه میدانستند چه میگوید، نیازی به کلام نبود. صفها بهم خورد، هرکس می خواست کاری برایش بکند یا دلداریش بدهد، کسی بدنبال لیوانی آب دوید.انگار فلج شده بود، زیر بغلهایش را گرفتند و او را روی هره ی سیمانی کنار نرده های خوابگاه در حاشیه ی پیاده رو نشاندند واو زبان به کام نمیگرفت. انگار خانه شان در منطقه ای بود که بمباران شده بود و تلفن خانه شان جواب نداده بود.رنگ به رخ بچه ها نمانده بود، آنها که کرمانشاهی بودند بیقرارتر. بچه ها نوبت را به آنها دادند تا زودتر با خانواده هایشان صحبت کنند.بی اختیار به سمت دختر کرمانشاهی کشیده شدم.هم اتاقیش دلداریش میداد. اضطرابش به درونم راه پیدا کرده بود،اگرچه میدانستم که آنروز شهر من بروجرد بمباران نشده است. میخواستم کمکی کنم وکمکی از دستم برنمی آمد.او هر چقدر که از بیقراریش کم میشد بر بهتش افزوده میشد. کم کم پچ پچ هایی بین بچه ها شنیده میشد"بمبی درست در خانه ی آنها افتاده است و او نمیداندچه کسانی در خانه بوده اند"...به جز بچه های کرمانشاهی که یکسره در التهاب و بیقراری انتظار نوبت تلفن بودند بقیه بدور آن دختر حلقه زده بودند.او که کم کم اشکهایش تمام شده بود دیگر حرفی نمیزد و خیره روبرو را نگاه میکرد و این نگران کننده تر بود.هم اتاقیش با کمک و همراهی بچه ها و من او را به اتاقشان بردیم،اما به گمانم بقیه هم مانند من کلامی نیافتند که غم عظیم او را به دوش بکشد برای همین بدون اینکه با او یا با هم خداحافظی کنیم هرکدام به خوابگاه خودمان رفتیم...
شکوفه هوشمندی
اسفند ماه هزارو سیصدو شصت وشش