به گمونم، دوست ندارم خودم رو پیدا کنم. این اتفاقیه که داره ذره ذره میفته و چندان خوشایند نیست. دوست دارم همینطوری سردرگم و پرسؤال باشم و همیشه چیزی جدیدی از من برای کشف کردن وجود داشته باشه.
نمیخوام به جایی برسم که همهی مسیر ها طی شدن و تمام نقشهام رو از حفظ شدم. دوست دارم همچنان در پی فهمیدن هر مفهومی که جلوم قرار میگیره بدوم و هی بچرخم و تکه تکهی معناش رو جمع آوری کنم و سازهی خودم رو برای اون مفهوم بسازم؛ بعدش هی گاه به گاه اون سازه ترک بخوره و بخشیش تخریب شه و من باز از نو بسازمش.
دوست دارم یه شهر به اسم عشق گوشهی نقشهی ذهنم بسازم تا در ازای روح بخشیدن به نقشه، هر از گاهی روحم رو سوهان بزنه یا غمی متولد کنه. (فکر کنم هرچقدرم بخوام نقش جنگجوی پرشور خفن رو بازی کنم، باز هم در نقش اون روح آروم کهنسال، آرامش بیشتری داشته باشم.) فکر میکنم وجود عشق آدمی رو صبورتر و بالغ تر کنه، چه سرانجام داشته باشه چه نه؛ نفسش اینه.
حس میکنم روزی که خودم رو کامل بشناسم، روز فروپاشی و نیستی باشه. چون همگی "موجیم که آسودگی ما عدم ماست و ما زنده به آنیم که آرام نگیریم".
اما از طرفی این پروسهی خودشناسی واقعا سخت و کند و عجیبه. من حتی نمیدونم روشش دقیقا چیه! نمیدونم از کجا شروع کنم و چه چیزی رو جزء روند بپندارم و چه چیزی رو نه.
من فقط میدونم که دوست ندارم این روند، محصول تجویز شدهای داشته باشه و نمیخوام درون تعاریفی زندانی بشم؛ یه روز میخوام سمیه باشم، یه روز یه کتاب، یه روز اون چایی که مینوشم و روز بعدش بارون باشم. میدونم این بیشتر مثل فانتزیه تا خودشناسی، اما فکر میکنم مجموعه اینها به من صفتی در جهت خودشناسی میده.
این ها احتمالا یعنی من، به عدم قطعیت و مرز نساختن اهمیت میدم. و این گاهی با عقایدم دچار تعارض میشه و من چون بی تعریفم، اشتباه فکر کردن برام مجازه. پس با احتمال اشتباه کردن خودم، سعی میکنم به بی طرف بودن مطلق هم رو نیارم. یعنی من حد و حدود برای هیچ چیز نساختم پس عقایدی که حد و حدودی داره مجازه که وجود داشته باشه و میتونم بهش بها بدم. یه پیچیدگی کاذب!
من "بی تعریف" نیستم. من "پذیرا" هستم؛ یعنی آمادهی شنیدن هر فرضیهای، و راه دادن اون فرضیه به انفعالات ذهنم. و این منجر به "درک بیشتر" میشه. اما درک من نیز، بی حد و اندازه نیست، نمیتونم هرچیزی رو کاملا بفهمم و درک کنم. من درک میکنم که گاهی نمیتونم درک کنم و اون موقع صرفا باید "ناظر" باشم.
پس من "ناظر" هستم. دوست دارم همه چیز رو مشاهده، نظارت، و حس کنم. دوست دارم ظاهر رو ببینم و باطن رو با تصورم حس کنم. حرف رو گوش کنم و صدا رو هم حس کنم که زیر و بم میشه یا کش میاد یا گاهاً تحت تاثیر احساسات تغییر میکنه. مو رو همراه با پیچشش ببینم و آدم ها رو با تپش های قلبشون تصور کنم.
دوست دارم ناظر باشم و ببینم که دنیا چقدر متعادله. هیچ زنجیره و سلسله اتفاقاتی رو توی دنیا از دست ندم؛ حتی اگه درمورد چندتا جک و جونور و آب و هوا باشه. دوست دارم علل طولی همهی پدیده ها رو مثل یه شجرنامهی مهم خانوادگی، بررسی کنم و تصور کنم هر اتفاق بد، بخشی از یه زنجیرهی خوبه و رخ دادنش لازمه تا زندگی جاری باشه.
دوست دارم خودم رو نظارت کنم و هرچیزی که باعث شده من این چنین باشم رو شناسایی کنم، تا بتونم ازشون فرار کنم، پاکشون کنم. همیشه سعی کردم از هر تاثیرپذیریای اجتناب کنم، اما غیر ممکنه. دونستن ریشهی هررفتارم هم آرامش بخشه و هم عذاب آور. چون تغییر کردن هم مثل خودشناسی سخته.
من این جریان پر سوال زندگی رو به آرامش عذابآور همهچیزدانی نمی فروشم.
پ.ن: هرچند که اصلا منسجم نیست ولی من عاشق این طوفان فکری ام. همیشه از ربط پیدا کردن چیزها به همدیگه لذت میبرم.