ویرگول
ورودثبت نام
سَمیوس بلایت
سَمیوس بلایت
خواندن ۷ دقیقه·۱۱ روز پیش

این داستان: کلید اسرار

وقتی دوران راهنمایی رو تموم کردم، کرونا در جریان بود. چشم بسته و بی اهمیت، انتخاب رشته کردم برای آزمون های ورودی، هرچند که دوست داشتم به دبیرستانِ مرتبط با مدرسه ی سابق خودم برم و همون رشته رو ادامه بدم. آزمون رو قبول شدم، این خبر خوشحال کننده ی غیر منتظره از من فرصت تعلل رو گرفت و هیجان زده رفتم برای ثبت نام مدرسه ی جدیدی که سطح علمیش بهتر بود، با یه رشته ی متفاوت. مسیر عوض شد.

دوران دبیرستان هم با کرونا شروع شد. سال دهم زیر پتو حاضری میزدم و از پشت مانیتور با همکلاسی ها ارتباط داشتم؛ این چیزها آسون بود، سال به سرعت گذشت. هرچند که درس خوندن هنوز برام در حد سرگرمی بود و ارتباطم با دوستان راهنماییم در مقایسه با دیگران هنوز در اولویت..

سال یازدهم شروع شد. کلاس ها حضوری بود. چند هفته ی اول سرویس نگرفته بودم، مسیر خسته کننده بود.. دوستی نداشتم، دقیقه ها ملال آور بودن.. معلم ها حرفا و اعتقادات عجیبی داشتن، درس ها تلخ می شدن.. اون دوران توی اوج شلوغی ها و مسائل سیاسی بودیم، حرفای توهین آمیز جورواجور و با منطق و بی منطق نسبت به اعتقاداتم داشت مغز بیش اندیشم(overthinker) رو رنده میکرد.. هیچکس مثل من نبود.. انگار منو از اون خونه و خونواده ی گرم و نرم دوست داشتنیم(دوران راهنمایی) کشیده بودن توی متروک ترین مناطق سیبری.

یه هفته به همین شکل گذشت، دوازدهم مهرماه بود، اون روز اوج بحث های مزخرف، تکراری و بی سروتهشون بود. به طوری که یکی از معلم ها برگشت گفت "اینجا آدم اسکلی هم هست که مخالف این اعتراضات باشه؟". من فقط یه نوجوون تنها بودم که هنوز شونزده ساله هم نشده بود.. به خاطر اطلاعات محدودم، اخلاق شکننده خودم و حجم زیاد آدم هایی که مخالفم بودن نمی تونستم دفاع موفقی از عقایدم داشته باشم. تا اون روز جاهایی زندگی کرده بودم که همه باهام مهربون و صمیمی بودن، همه بهم احترام می گذاشتن، اکثر آدم هاش کنارم بودن نه مقابلم، کلی وقت داشتم که یکی یکی افکار شبهه آمیزم رو بررسی کنم و مسیر ساختن عقایدم رو آروم پیش ببرم. هجوم آوردن این همه فشار روی مغزم داشت تحملم رو می گرفت.

اون روز، تا توی ماشین پدرم نشستم بالاخره خودداری رو کنار گذاشتم و گریه کردم.. خجالت آور به نظر میومد. تا شبش حالم خوب نشد و تلاشی هم نکردم که پنهانش کنم. والدینم با بیچارگی هر نیم ساعت از چرایی احوالم می پرسیدن ولی توضیح صریح و کاملی نداشتم برای این همه انرژی منفی درونم. فقط میدونستم از اون مدرسه دیگه بدم میاد.

اون روزها زندگی و خاطرات گذشته ام، شرایط فعلیم و افکار حولشون دور همدیگه جمع شده بودن و دیوارهای سنگی بلندی درست کرده بودن. آینده رو نمی دیدم. شرایط متفاوت و اتفاقات خوب اطرافم رو نمی دیدم و احساس میکردم گیر افتادم توی یه قلعه ی متروک سنگی. فکر میکردم خوشی هام می خوان برای همیشه تموم شن و این چرخه ی ملال آور و فرساینده ی هر روزه تا ابد کش بیاد.

مامان و بابام به عنوان تنها کمکی که از دستشون بر می اومد اجازه دادن فرداش به مدرسه نرم تا شاید حالم بهتر شه. شب موقع خواب فکرهامو جمع بندی کردم (که فرار کنم و بعدا سریال فرار از زندان ۲ رو از زندگیم بسازم.. اِوا ببخشید..) که تغییر رشته بدم و برگردم به بهشت خودم.

صبحش با مادرم درمیون گذاشتم. بعد از ظهر هم پدرم. مخالفتی نکردن؛ این اولش بود. با وجودی که حمایتگرانه کارهای اداری رو دنبال میکردن، هرچی به روز نهایی و ثبت شدن امور نزدیک میشدیم بیشتر مضطرب و مشوش میشدن.

تقریبا شبانه روز در این مورد حرف میزدیم. آخراش از اونها اصرار بود و از من اعصاب خردی و انکار. جوّ خونه ناخوش شده بود. بلاتکلیفی و اختلاف نظرها سایه ی سنگینی انداخته بود. اونا دوست نداشتن که من اینطوری از عرش با دستای خودم شیرجه بزنم به فرش. اما به هرحال این روند طی شد و چهار_پنج روز بعد من به طور آزمایشی برای یه روز رفتم مدرسه ی سابقم.

صبحش سرخوش و پرانرژی بیدار شدم و فندق و پسته ریختم توی جیبم. وقتی داشتم توی خیابون مدرسه قدم برمی داشتم، تنها بودم؛ کیفم خالی از کتاب، و مغزم خالی از دانشِ مربوط به اون رشته بود. انگار که نمی دونستم واقعا کجا میرم. نمیدونستم چی در انتظارمه. برای یه لحظه بی حس شدم نسبت به اتفاقات. اونجا اولین سعیَم بود که حس عدم تعلق و بی ثباتی رو پس بزنم؛ وقتی هنوز وارد مدرسه هم نشده بودم.

وارد جمعیت صف بسته که شدم احساس میکردم یه توریستم. دوستا و همکلاسیای قدیمی رو دیدم و همه کلی تحویلم گرفتن. خاطراتم منو به خوشحالی وصل کردن. لحظات خوبی بود؛ همون لحظه ها..

زنگ اول دبیر دیر اومد، وقتی هم اومد سر توضیح هر موضوعی کلی وقت تلف میکرد. کلاس شلوغ و همهمه بود. درس ها کند پیش میرفت. سطح طنز کلاس کمی روی اعصابم بود. یک-سوم بچه ها اصلا گوش نمی کردن. همه چیز فرق داشت. انگار نه انگار که سال آینده کنکوری هست و بعد از اون هم آینده ای!

به چشم ها که نگاه میکردم، اون برق شور و اشتیاق برای یادگیری چشم هامو نمی زد؛ انتظارشو نداشتم.. (کسایی که خیلی جدی برای یادگیری تلاش کنن هم کم نبودن ولی نه به اندازه ای که فکر می کردم) بعد از یکی دوسال به چنین اخلاق هایی عادت نداشتم..

چندتا از دوستای صمیمی گذشته م از اونجا رفته بودن و اون هایی هم که مونده بودن الان دوستای جدیدشونو بهم معرفی می کردن.. اخلاق و رفتار کادر مدرسه با دانش آموزا هم کمی فرق داشت :) (واقعا عجیب بود که تقریبا همه ی افکارم یک روزه تخریب شد!)

ساعت دو بعد از ظهر درحالی که دوبرابر وزنم احساسات عجیبی حمل می کردم، به خونه برگشتم. قدم هام سست بود. احساس بی تکلیفی میکردم. به این فکر می کردم که بعدش چی؟ اون پنج-شیش تا کتاب از پایه ی دهم رو از کجا بیارم و چطوری تا ماه آینده پاس کنم؟ اون درس ها رو دوست دارم اوکی.. چطور با این وضعیت برای یه کنکور موفق آماده بشم؟ بابا کنکور که تنها راه آینده ام نیست! درسته که اینجا هیچ چیز مثل قبل نیست ولی مهم این آرامش و احساس خوبیه(!) که فعلا در مقایسه با اون مدرسه دارم و..

در مقایسه با اون دوشنبه ذهنم آشفته تر بود اما فروریخته نه. فکر میکردم این خیلی بهتره. و این کافی بود تا همه ی نارضایتی هامو نادیده بگیرم.. من هنوز یه جزیره ی دورافتاده ی بی حال رو به میدون جنگ ترجیح میدادم!

بعد از ظهر که با خانواده دور هم نشسته بودیم، متوجه شدم هنوز پرونده ام رو تحویل نگرفتن(اگه میگرفتن نمیتونستم برگردونمش!) و فقط پدر میتونه اینکار رو بکنه.. بابام مثل بچه های لجباز با یه لبخند ملیح و لحن تراژدی، ژستی گرفت و گفت "من نمیرم:)". اونجا نمی دونم چی شد که گفتم "راستش من درمورد تغییر رشته کمی مردّدم..". با این حرفم دیوارهای سنگی لرزیدن و فروریختن و سایه ی خاکستریِ روی خونه کنار رفت. لبخند نشست روی صورتاشون و چشم هاشون درخشید.

بعدش من پشت دیوارها رو دیدم.. خلوتیِ مطلوب و رنگ آشنای در و دیوارهای دبیرستانم رو به یاد آوردم. خاطره ی سکوتی که اول صبح ها توی تنهایی تجربه می کردم رو با لذت نفس کشیدم. بحث های بامزه ی کلاس هامون که هرچند نقشی توشون نداشتم اما لبخند بهم میداد رو یاد آوری کردم. دیگه بی کسیِ افکارم اونقدرها آزارم نداد. فرصت رشد رو پشت این جنگ عقاید پیدا کردم. شمشیر و نیزه های سابق اونقدها هم بُرنده نبودن. ذهنم، هدفمندیِ همکلاسیام و اون شوری که توی کلاس جریان داشت رو جایگزین خاطرات بد کرد..

وقتی فرداش برگشتم به دبیرستان خودم، کلی احترام، توجه و چهره های به لبخند آغشته تحویل گرفتم.. ازم درباره ی این هفته می پرسیدن و چی شد و کجا بودم؟ حتی بعضاً معلم ها! عجیب بود که بعضی ها از برگشتنم ابراز خوشحالی می کردن، اصلا به اون چند نفر توجهی کرده بودم؟؟

حالا دیگه فارق التحصیل شدم.. این تجربه برام فوق العاده مهم بود و از چیزهایی که پیش اومد پشیمون نیستم. درسته بعدش هنوزم کمی سخت گذشت، ولی اون یک روزی که به مدرسه ی سابقم رفتم نجاتم داد. اگر اون یک هفته ی عجیب رو تجربه نمی کردم تا آخر دبیرستان با حسرت و دلتنگی گذشته و به تلخی زندگی میکردم.. در طول اون هفته دوتا جهان موازی ساختم با یک عالمه تفاوت!


پی نوشت: قصد بی احترامی یا کوچیک شمردن هیچ فرد، رشته یا مدرسه ای رو نداشتم. هنوز هم تعصب مدرسه ای که توی دبیرستان دلم نخواست بهش برگردم رو می کشم. محیط اونجا و آدم هاش فوق العاده دوست داشتنی و خاصن برام. اما فقط مناسب دوران راهنماییم بود. چیزی که برای دبیرستانم نیاز داشتم رو توش پیدا نکردم. به نظرم توی متوسطه ی اول اولویت با پرورشه و متوسطه ی دوم آموزش؛ سطح علمی مدارس مختلف هم فرق می کنه و فکر کنم همه اینو قبول دارن!

dried roses, rotten letters, unread words, silent people
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید