سَمیوس بلایت
سَمیوس بلایت
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

بالاخره کدامَم را باور کنم؟

وقتی در کنار دیگران قرار میگیرم، شک میکنم که شناخت درستی از خودم داشته باشم. درکی که هر بار از اطرافیانم دارم گمراهم میکند. اگر نارنجیِ از دید هرکداممان را کنار هم بگذاریم، یکسانند؟ تعریفمان از چیزهای بدیهی مثل رنگ، صدا، ابعاد و.. دقیقا مثل هم اند؟

درک آدم ها درمورد جهان هم همینطور، درباره الگوهای طبیعی اطرافمان و تغییرات پنهان و پیدای دنیا؛ همه یکسان میفهمند؟ همه یکسان تحلیل میکنند و همه درمورد دنیای پیرامون تفاهم دارند؟ بهار برای همه بهار است؟ آسمان شب در ذهن همه مشترک است؟

گاهی حس میکنم بقیه در سطحی از درک و فهم هستند که هنوز به آن نرسیدم و حرفهایشان، مفهومی بیش از آنچه من دریافت کردم، دارد. سوالاتی به ذهنم میرسد که انگار برای همه آنقدر بدیهی است که نه درموردش میپرسند و نه دانستن آن برایشان جذابیتی دارد. انگار چیزی که من تازه کشفش میکنم، ابدا برایشان جدید نیست. خودم را مبتدی و کمی احمق میبینم. شبیه دانش آموزی ابتدایی که برای یک استاد دانشگاه از تجربیات غنی اش حرف بزند.

با وجود همه ی اینها، بعضی مواقع تعجب میکنم که چقدر آدمها کوته فکر و سطحی نگر اند و اولویت ها و ارزشها را درست درک نمیکنند. انگار مغزشان اتاقک کوچکی از افکار روزمره است و بقیه اش کاه. رنگ لباس فلانی را در مهمانیِ دیگر فلانی میبینند، اما تقلای جذاب پروانه ای که از پیله در می آید را نه.

گاهی به وجد می آیم که میتوانم برای هرچیزی دلیل و الگو پیدا کنم، گاهی احساس حماقت میکنم که چرا انقدر برای هــر موضوعی دلیل و منطق پیش خودم می آورم تا بفهممش. شبیه کسی که تازه دنیا را میبیند و درمورد شوری نمک هم سوال دارد.

وقتی موضوعی را زیاد تفتیش میکنم، اولش نتیجه ی متفاوتی از اکثریت آدمها میگیرم، اما بعد از چند بار تغییر عقیده، باز میرسم به همان جواب ساده ای که مورد قبول همه است. بعد شک میکنم که نکند همه آنقدر باهوش اند که قبلا همه ی مراحل ذهنی مرا طی کرده اند و دیگر تردیدی ندارند. آنوقت حس میکنم بچه ی دو-سه سالهای هستم که باید هرچه میبینم و میشنوم را از فیلتر مغزی دیگران عبور دهم و دیدم از دنیا را با دید دیگران مطابقت دهم. که البته این پذیرش، خودِ رکود ذهنیست.

جایی خواندم که سقراط، اولین فیلسوف رسمی ای که میشناسیم، کاملا غیررسمی در کوچه و بازار از مردم درمورد بدیهیات میپرسید و افکار مردم را به چالش میکشید؛ روش کارش این بود. مانده ام چطور دیوانه نشد و حتی شاگرد هم تربیت کرد. این روش و این همه زیر سوال بردن هرچیز، ملال آور و تمام نشدنی است. چه بسا پرسیدن سوالِ "چرا ابرها اینطور اند و چرا نمک شور است" صرفاً انحرافی و از روی بیکاری باشد نه یک سوال فلسفی. بالاخره کدامم را باور کنم؟ احمقانه یا فیلسوفانه؟






dried roses, rotten letters, unread words, silent people
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید