پشت سینک ظرفشویی ایستادم. بشقاب ها رو یکی یکی کف میزنم و از این طرف میذارمشون اون طرف. زخم کوچیکی روی انگشت چهارم دست راستم به مایع ظرفشویی آغشته میشه و کمی میسوزه. ولی بهش اهمیت نمیدم. احتمالا چون دچار "افسردگی روز تولد" شدم.
این برچسبیه که شاید روانشناس ها بهش زدن. کار رو آسون تر میکنه ولی منظور احوالم نمیتونه توی این سه کلمه خلاصه شه.
به فردا فکر میکنم. به اینکه اصلا روز تولد چه معنایی داره؟ هر سال واقعا تکرار میشه که ما برای هرچیزی سالگرد می گیریم؟ زمان رو میشه درک کرد، ولی تقسیم بندی سالانهش، مبنی بر حرکت زمین به دور خورشیده و اینطور برداشت میشه که زمین هرسال برمیگرده سر جای خودش. درحالی که اشتباهه.
همونطور که زمین دور خورشید میچرخه، خورشید(و کل منظومهی شمسی) هم داره روی بازوی کهکشان راه شیری دور مرکز این کهکشان میچرخه. و کهکشان هم در حال چرخش دور یه چیز بزرگتره که اسمش رو نمیدونم. به هرحال ما حداقل در طول عمرمون، هرگز به جایی که بودیم بر نمیگردیم که سالگرد بخواد مفهومی داشته باشه.
بعد به این فکر میکنم که ورودم به زمین چه کار سخت یا مبارکی بوده تا جشنش رو بگیرم و بقیه هر سال بهم خوشامدش رو عرضه کنن؟ واقعا برای "خودم" مبارک بوده؟ بقیه چطور، حضورم چقدر براشون مبارکه؟
نمیخوام فاز پوچ گراها رو بردارم. اما روزی که "برای من" باشه ازش توقع میره که خیلی روز بزرگ و باشکوهی باشه و این همه معمولی بودنش آدم رو به افکاری چنین وا میداره. شاید اگه نشونی روی این روز نبود، هرسال شادتر از چیزی که هستم می بودم، بدون تلاشی.
همیشه تصور میکردم این یه تصمیم بالغانه ست که روز تولدم رو بی اهمیت بشمارم و اگه کسی بهش اشاره کرد عصبانی بشم و بگم دیگه بزرگ شدم. اما جدیدا یه سمیهی بالغ تر نظریهی جدیدش رو ارائه داده:
"همونطور که جردن پیترسون گفت با خودت مثل صمیمی ترین دوستت رفتار کن، بهتره سعی کنی به بهونه ی این روز به خودت بیشتر اهمیت بدی. باید خودت رو مهم تر از این بدونی که ابراز محبت بقیه رو انکار کنی، و تبریک ها و آرزوی خوشبختی بقیه رو بپذیری چون لیاقتش رو داری. این اصلا بچگانه نیست. فقط به معنای اینه که تو میدونی امروز مهمی و بقیه هم به این واسطه به تو احترام میذارن. احترام، احترام میاره. احترام به همه از جمله خودت."
به همین دلیل دارم جسارت و اعتماد به نفس به خرج می دم و برخلاف قبلا که منتظر می موندم ببینم چه کسایی یادشونه تا بهم تبریک بگن، برای اولین بار خودم توی یه فضای عمومی اعلامش میکنم؛ چون میدونم تبریکی اگه زیر این پست گفته بشه، حاصل اطلاع دادن خودمه و غافلگیرکننده نیست، لطف خواننده رو میرسونه.
اطرافیانم تلاش خودشون رو می کنن که بهم نشون بدن دوستم دارن. من از این تلاش، خوشحال میشم؛ اما نتیجهی تلاششون که یه جملهی تبریک و یه بغل و در نهایت اگه خیلی لطف کنن یه هدیهست، اونقدرها خوشحالم نمیکنه. عصبانیم میکنه. باعث میشه حس کنم توی یه نمایش تئاترم و معنای این هدیه با معنای کاراکتر من هم سطحه. هیچکس با روحم حرف نمیزنه.
در نهایتِ همه، هر سال این روزها دنبال چیزی می گردم که بهش نمی رسم. پس فقط دروازه های ذهنمو به روی بقیه می بندم تا ناراحتشون نکنم و اجازه میدم شادی کنن و من رو با خودشون همراه کنن.