ویرگول
ورودثبت نام
✨Hasti
✨Hastiهستی ام🌱 عاشق نوشتن و یادگیری و پرورش ایده ها و به اشتراک گذاشتن تجربیات 🦋✨💗
✨Hasti
✨Hasti
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

اولین ظرف شستن من

بچه بودم حدودا چهار پنج سالم بود که تازه ابجیم به دنیا اومده بود من نوه اول بودم ، بچه ی اول بودم ، همه توجه ها سمت من بود ، با بدنیا اومدن هلیا انگار که افسار قدرت و از من گرفته بودن

چند روز بعد از به دنیا اومدن هلیا بود که یادمه مامان جون هم خونمون بود ،ناهار ماکارانی داشتیم ، ماکارانی همون غذای مورد علاقه من که هرروز و هر شب با عشق و ولع میخوردم . هستی چهار پنج ساله احساس میکرد که با وجود یه خواهر بزرگ تر شده باید خودی نشون بده و از این به بعد خودش باید همه ی کارها شو انجام بده ، وقتی ماکارانی رو باسس خرسی خوردم با هزارتا زور و فشار گفتم که خودم میخوام ظرفا رو بشورم ، رفتم از حموم صندلی پلاستیکی صورتی رو برداشتم و ازش بالا رفتم

آستین هامو زدم بالا ،اسکاج نارنجی رو برداشتم و مایع ظرفشویی رو زدم رو اسکاج ، کف کردم از کف خوشم می اومد ، هعی بشقاب رو کف میکردم ، سینک ظرفشویی رو کف میکردم و در این حین هم مامان جون میرفت و می اومد هعی میگفت کمک میخوای دختر ، میخوای من بشورم ؟ ای بابا چرا انقدر لج میکنی ؟ ، منم دختر لجباز با یه نه گفتن و ولم کن و غر زدن ردش میکردم بره ، اون یدونه ظرف رو شستم سینک رو هم شستم ، کل لباسم خیس شده بود موقع پایین اومدن از اون صندلی پلاستیکی صورتی دستم رو گرفتم به تهه سینک ، چون که سینک ما تو کار نبود اون قسمت از سینک که برآمده گی داره بیرون بود برای پایین اومدن از صندلی به اون قسمت متوسل شدم که انگشت کوچیکه دست چپم برید ، بدم برید ،جوری که با بتادین و چسب زخم خونش بند نمی اومد، و منم فقط زار زار گریه میکردم ، بابا بدو بدو منو برد پیش دکتر، دکتر دست منو ، باند پیچی کرد ، اتل زد ، شبش با دست باندپیچی شده اومدم خونه ، مهمون داشتیم ، همه اومده بودن برای دیدن نی نی و از احوال دست من جویا میشدن ، اون شب دستم خیلی میخوارید و اذیتم میکرد ،همه با لحنی که داره خوب میشه و تحمل کن من رو آروم میکردن فرداش بود یا پسفرداش ، از خواب بلند شدم دیدم برف اومده ، انقدر خوشحال بودم که دونه های سفید برف روی بالکن و حیاط نشسته بود که نگو ، صدای بچه ها از حیاط می اومد سریع کاپشن قرمزم رو پوشیدم کلاه و شالگردنم رو انداختم رو سرم و بدو که رفتی ، با بابا و بچه ها کلی برف بازی کردیم ، کلی خوش گذشت ، بعد از برف ، باند دست من کثیف شده بود ، بابا گفت بیا بازش کنیم و دوباره باند رو ببندیم دکتر گفته بود که باید یه هفته بمونه ، این دست من رو که باز کردیم با هزار تا درد و مکافات گریه ، دیدم که دستم کبود کبود شده ،باد کرده سیاه شده ، خیلی ترسیدم گریه کردم ، رفتیم بیمارستان ، حدود ۱۵ روز بیمارستان بستری بودم ، مامان جون پیشم موند ، عفونت دستم خوب شد و من مرخص شدم ، از اون ۱۵ روز و دلتنگی برای مامانم و اینا بگذریم هنوز قلمبگی دستم خوب نشده بود دکتر گفت با ماساژ و مالش اون رفع میشه ، ولی بعدش چون که دستم درد میکرد اجازه نمیدادم کسی به دستم دست بزنه

از اون دوران ۱۰ سالی میگذره من بزرگ شدم ، دستم بهتر شد ولی هنوز همون شکلی که بود هست ، دست چپم بود دستی که باهاش مینوشتم ، گاهی اوقات با سوال هایی که ازم راجب دستم میشد کلی خجالت میکشیدم از اینکه چه جوری و چی بگم بهشون ، بگم داشتم ظرف میشستم و دستم برید نمیگه چرا مراقب نبودی .؟..

این داستان من و اولین ظرف شستنم بود ،

امروز رفتم اتاق عمل برای عمل دستم ،🌱💗

ظرفگریه
۱۷
۹
✨Hasti
✨Hasti
هستی ام🌱 عاشق نوشتن و یادگیری و پرورش ایده ها و به اشتراک گذاشتن تجربیات 🦋✨💗
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید