گوشت قربانی و پسرک یتیم
از دیروز که ولولهی عید قربان در بازار و در و همسایه پیچیده بود من هم در دل خود، برنامه ریزیهایی کرده بودم.
با خودم خلوت کرده و خانههای محل و محلههای اطراف که احتمال این که قربانی داشته باشند را بررسی می کردم و در دلم بود که فردا، دلی از عزا در می آورم.
دیر وقت بود که رنگ گوشت را ندیده بودم؛ از روزی که پدر خدا بیامرزم پاش از این دنیا کوتاه شده بود.
گویا معدهام را صابون زده بودم برای فردا.
شب را با شادابی و اما با کمی دلهره سپری کردم.
لباس نو که نداشتم.
لباسهایی آن هم مال چند عید قبل بودند که پسر همسایه بعد از کهنه شدن بهم هدیه داده بود، اما؛ هنوز قابل استفاده بودند.
مادر را صدا زدم: مامان مامان لباسها آماده هستند؟ چند دقیقه دیگه نماز عید شروع میشود!
مامان با صدای خفه و پر از بغض و اندوه گفت: آره پسرم! خواهرت دارد اتو میکند.
خواهر: داداش بیا آماده شدند.
فوری لباسها را پوشیده و به طرف در حرکت کرده و دمپاییهای پینه زده زوار در رفته چند ساله را به پای خود کردم و خود را به مصلی رساندم.
با خودم میگفتم: مولوی صاحب! زود نماز را بخوان که مردم قربانی دارند، در دلم حسی آمد که لبهایم حالت تبسم گرفتند.
نماز تمام شد. من هم خیلی زود خودم را به خانه رساندم و کیسهای را گرفته و داشتم حرکت میکردم که خواهر کوچولویم از پشت صدا زد:
داداشی زود بیایی!
اشک از چشمان من و مامان سرازیر شد و از خانه بیرون شدم.
اولین خانهی امیدم را که به صدا در آوردم و فهمیدند که برای گوشت قربانی آمدهام؛ یکی با صدایی کمی ناراحت کننده گفت: ای بابا! صبر کنید که گوسفند را ذبح کنیم، بعد هجوم بیاورید. برو خانهای دیگر بعد پیش ما بیا.
با خندهای از روی اکراه و شرم، به سراغ یکی دیگر از خانهها رفتم.
صاحب خانه منو از دور دید شناخت.
به یک پسر بچه گفت این گوشت ها را ببر بده به فلانی.
در دلم خورشید امید و شادبی طلوع نمود و یاد خواهر کوچولویم افتادم که شرمندهاش نشدم.
با خوشحالی و دوان دوان به خانه بعدی رفتم که چند پسر نیازمند و یتیم قبل از من صف بسته بودند.
قصاب مرد بد اخلاق و اخمویی بود. با چشمان از کاسه بیرون آمده و دستهای مانند پنجهی شیر به ما نگاه میکرد و غرّ میزد و زیر لب چیزهایی میگفت. انگار که ما آمدهایم سهیهاش را ازش بگیریم، یا اینکه ارث بابایش را ازش بدزدیم.
خونهها را یکی از از دیگری طی کردم. هر کسی با انواع برخوردهای خوب و بد تکهای گوشت در کسیه میانداخت.
ساعت دوازده را نشان می داد. باید زود به خانه بر میگشتم تا مادرم برای خواهر و برادرهای کوچکم چیزی میپخت.
داشتم بر می گشتم، یکی از دوستان بابام که بعد مرگ پدرم او را ندیده بودم، مرا دید و صدا زد.
رفتم پیشش. پرسید این کیسه چیه و این روز عید این طرفا چه کار می کنی؟
رنگ از چهرهام پرید و با صدای لرزان گفتم: اینها گوشت قربانی هستند که از خانهها جمع کردهام.
در حالی که اشک مجالم را بریده بود گفتم: از روزی پدرم وفات کرده، دیگه هیچ کس خبری از ما نمی گیرد، حتی شما که دوستای بابا بودید.
با این حرف من، رنگ از چهره دوست قدیمی بابای مرحومم پرید و از خجالت رنگ عوض می کرد، گاهی سرخ و گاهی زرد می شد و با همین حالت دست مرا گرفت و به خانه خود برد و از غذاهای آماده شده و گوشتهای قربانی مقدار زیادی را برای من و خانوادهام جدا نمود و با ماشین خود منو تا خانه رساند، ولی؛ به علت شرمندگی روش نشد وارد خانه شود و گفت من به شما سر می زنم و حرکت کرد و رفت.
در حالی قدمهای سست و با کوله باری از غم را به طرف در خانه بر میداشتم، برای لحظهای بغض بیپدری و روزگار یتمی گلویم را فشار داد و اشکها در چشمهایم مانند صدفی در گردش شدند.
امروز احساس کردم که سایهی پدر بالای سر یعنی چه!؟
اینجا لحظههای دشواری که یتیمهای دنیا تجربه میکنند را درک کردم.
پدرجان! نبودی که ببینی این عید قربان چه حقارتها که نکشیدم و چه حرفهای زشت که نشنیدم، تا مزه بیپدری را احساس کنم.
(بزرگان و دوستان، در این عید ایثار و فداکاری ایتام و نیازمندان را فراموش نکنید.)
ابوبکر ناروئی
❤️لحظات زندگیت را خدایی کن?