دوباره بیدار می شوی شاید روی تخت شاید کف زمین شاید روی کاناپه جلوی تلویزیون روشن با دهانی که سس خردل خشک شده بهش ماسیده است شاید کمی خواب آلود باشی شاید هم سرحال و شاد آهسته بلند می شوی تلو تلو خوران می روی دستشویی صورتت را می شوری و مسواک می زنی با صورت خشک شده و موهای شانه زده شاید هم سه شوار خورده به سکوت خانه گوش می دهی ساعت پنج است و همه خواب صدای نفس های آرام خانواده ات در سکوت طنین انداز می شود صبحانه می خوری شاید پنیر و کره شاید خامه و عسل شاید نیمرو یا املت یا غذایی که از دیشب مانده سماور جوش است مادر آن را یک ساعت پیش روشن کرده چای دم می کنی با همان دقتی که همیشه سر کلاس داری با همان دقتی که به معلم ریاضی گوش می دهی با همان دقتی که پیام هایت را چک می کنی یا پول هایت را حساب می کنی چای می خوری و شاید هم پشتش فنجان کوچکی قهوه را زیر زبان مزه مزه می کنی و به این فکر می کنی که هر ثانیه از عمرت را امروز باید چگونه سپری کنی چطور بروی مدرسه در مدرسه چطور رفتار کنی چطور برگردی یا چگونه تکالیف ات را بنویسی و چطور باشگاه بروی و به این فکر می کنی که بهتر است بعد باشگاه یک بطری لیموناد بخوری لباس فرم ات را می پوشی دوباره موهایت را شانه می زنی و می روی همان مسیر اما این بار سرد تر و ساکت تر از همیشه زندگی تو هم اینطور است یخ زده و همیشگی مقطعی بین بیداری و خواب جایی بین زنده بودن و مردن و حس می کنی تمام اینها استعداد حقیقی تو را نابود می کند بیداری و هوشیاری تو یعنی مرتب کردن رخت خوابت مسواک زدن دندان هایت خوردن وعده های غذایی درس خواندن و مدرسه رفتن شاید کمی بازی کردن یا خیره شدن به در و دیوار یا نوشتن تکالیف شاید شطرنج بازی کردن با پدر و باز هم باختن شاید بگو مگو های همیشگی ات با مادر سر مرتب کردن کشوی لباس هایت شاید مشتاق بودن برای تعطیلی مدرسه و استراحت و دیدن سریال مورد علاقه ات شاید ول چرخیدن در خیابان ها چک کردن چند ساعته اینستاگرام و یوتیوب تو را نابود می کند و روحت را مثل سمباده می تراست به خودت نگاه کن در چه مقطعی زندگی می کنی و دوست داری کی باشی در کجای زمان و مکان قرار داری و خاستگاه حقیقی تو کجاست...؟
خسته از باشگاه می آیی خانه و بدون شام می روی زیر پتو و لامپ اتاق ات را خاموش می کنی با خودت می گویی پس من واقعا کی هستم ناگهان پتو را کنار می زنی توی تاریکی می نشینی و به لامپ های روشن خانه ها نگاه می کنی دارد برای تو هم اتفاق می افتد افتاده ای توی ورطه ای تاریک و عمیق قوز کرده سر می خوری و پایین تخت می نشینی خشمی درونت بیدار می شود و مشت هایت را گره می کند محکم مشتی روی سرت می کوبی و روی زمین ولو می شوی به خودت فرصت می دهی تا درد را درست حس کنی ولی همان پایین خوابت می برد
به نسخه ای قوی تر از خودت فکر می کنی باهوش تر توانمند تر کسی که آزاد از قید و بند های زندگی ست نسخه ای که اگر خودت را رها می کردی تو هم همان می شدی در نظام اداری جای نمی گرفتی دانش را از طریق مدرسه به دست نمی آوردی و هرجور که مطمئن بودی درسته زندگی می کردی چون به خودت اعتماد داشتی از همین الان شروع کن
جرأت شروع داری؟