ثریا آن جاست دارد با مسافر ها حرف می زند از میان خار و بوته های تپه پایین میایم دیگر صدای ثریا را نمی شنوم مگر زمزمه رمز آلودی که باد می آورد مادر می گوید باد های کال جنی هر صدایی را به گوش می رساند مادر از کال جنی خوشش نمی آید از ثریا هم خوشش نمی آید نباید بی آنکه به او بگویم با ثریا می رفتم از پایین تپه اطراف را نظاره می کنم کوه ها همه جا سایه انداختهاند دنبال پیرمرد می گردم بویش را حس می کنم بوی تعفن و خون دوباره بر می گردم بالا
ثریا هنوز سرگرم مسافر هاست اشاره کرد که بروم این بار سرازیری تپه را تقریبا قل خوردم مثل هندوانه ای که شوق جالیز داشته دارد پایین کال که رسیدم پیرمرد نبود کلافه شدم داد زدم چی از جونم می خواهی سنگ ریزه ای به پایین سرید سر چرخاندن آن بالا نشسته بود وچپق می کشید روی یک صخره ه ی تیز و پرشیار یک پایش را تا کرده بود تا ستون آرنجش باشد و یک پایش را از بلندی آویزان پا جامه ی سفیدش در هوا باد می خورد مثل بیرق صلح باز با دسته ی چپقش اشاره کرد که بیا پا هایم سست شده بود نمی توانستم حرکت کنم دیدم دارد از صخره پایین می آید نمی توانستم تکان بخورم ناگهان انگار طناب از دور پایم باز شده باشد فرار کردم و دیوانهوار از تپه بالا رفتم وقتی رسیدم ثریا نبود دسته ای از بچه ها اطراف کال بازی می کردند از ام وی ام ثریا هم خبری نبود یکی از بچه ها شوت کرد و توپ محکم خورد توی صورتم بچه های دیگر دور من جمع شدند و حالم را پرسیدند و دست روی شانه ام گذاشتند ولی لحظه ای انگار همه ساکت شدند صدای پاهای شل و ولی را شنیدم که روی خاک کشیده می شدند سایه ی پیرمرد روی صورتم افتاد درد ناگهان روی پا ها و کمرم دوید بچه ها داشتند به من لگد می زدند ثریا جیغ می کشید و من ساکت