همیشه کمی غیر متعارف بودن برای پیشرفت لازم است اصلا خاطره ساز است آدم های غیر متعارف بیشتر از دیگران در ما حضور دارند مثل احمد
با احمد سال ها پیش هم کلاس بودم تیپ و رفتار بسیار خاصی داشت عینکی نبود اما قاب های عینک کائوچویی خیلی بزرگی به چشم می زد آن هم بدون شیشه توی یک نیمکت می نشستیم کم حرف بود جلیقه یا ژاکت های نارنجی زرد یا بنفش جیغ تنش می کرد پاچه شلوار هایش همیشه کوتاه بود همه مسخره اش می کردند در هیچ موردی اظهار نظر نمی کرد نه می خندید نه ناراحت می شد پایه تخته که می رفت ته کلاس را نگاه می کرد توی حیاط که بودیم چشمش آن دور ها مثلاً کوه های اطراف را می دید از همه مهمتر هدایایی بود که برای این و آن می آورد جشن تولد معلم تاریخ تله موش هدیه آورده بود نمره ی تاریخ اش ده شد روز معلم به معلم ها شیشه شور یا تیغ ژیلت یا الماس شیشه بری هدیه می داد این رفتار غیر متعارف به آنها بر می خورد بچه ها هو می کشیدند اما احمد خیلی مودب و متین رفتار می کرد دبیرستان از هم جدا شدیم اون رفت ریاضی من رفتم انسانی بعد ها شنیدم ریاضی محض شریف قبول شده از محله ی ما رفتند دیگر ندیدمش پدرش داروخانه چی بود مادرش از روس های مهاجر گاهی فکر می کنم لابد اوتیسم یا اختلال ذهنی داشته اما شواهد علمی معتبری برای اثبات نداشتم
هرکسی احمد را یادش می آمد خاطره ای نقل می کرد یکی می گفت توی خانه شان آرمایشگاه کوچکی داشته که محلول های ضد عفونی کننده یا دهان شویه می ساخته دیگری می گفت مادرش پیانو می زده و احمد اپرای روسی می خوانده آن هم به چه زیبایی دختر همسایه مان که دیوار به دیوارشان بوده همیشه برای مادرم تعریف می کرد که صدا های عجیب و غریب زیادی از خانه شان شنیده می شده مرد ها و زن های زیادی وقت و بی وقت با هم گفتگو داشتند بعد ها فهمیدیم آپارات کوچکی داشتند که خانوادگی فیلم تماشا می کردند بله غیر متعارف بودن متفاوت فکر کردن متمایز زندگی کردن این ها احمد را در ذهن همه زنده نگه می داشت
یادم نمی رود یک بار که پایش توی فوتبال ضربه خورد چنان لگدی به توپ زد که ردش را چند همسایه آن طرف تر گرفتیم زنگ های تفریح اغلب یک گوشه می ایستاد و روی کاغذ های کوچک رنگی یا شطرنج طرح های هندسی درهم و برهم می کشید یک بار گفت من یقین دارم بین تمام اجزای عالم ارتباط اصولی و معناداری وجود دارد باید بین پرواز یک کلاغ و خمیازه بیمار روانی در تیمارستان رابطه ی ریاضی و معناداری وجود داشته باشد و بعد برگه هایش را به من نشان داد گفت این استخوان یک مرده از قبیله ی آزتک در مکزیک است و این خرمهره ی یک ماهاراجه در هند اگر فرزندان آنها بخواهند در آینده با هم ملاقاتی داشته باشند اینجا به هم می رسند و انگشتش را روی کاغذ صورتی بعدی گذاشت: خارطوم من گیج و ویج نگاهش می کردم و نمی دانستم چه در مغزش می گذرد با خودم می گفتم اراجیف دهان پرکن احمد همیشه از من قول می گرفت که از طرح هایش پیش هیچکس حرفی نزنم
از آن سال ها خیلی می گذرد من کارمند شهرداری شدم و ازدواج کردم چند روز پیش همسرم گفت که احمد نامی تماس گرفته می خواهد روز چهارشنبه ساعت پنج بعدازظهر به خانه ی ما بیاید زنم گفت آن مرد خیلی خشک و رسمی حرف می زده و گفته که می خواهد من را سورپرایز کند به زنم گفتم اگر همان احمدی باشد که می شناسم آدم جذاب و دیدنی ای برای تو هم خواهد بود روز چهارشنبه رأس ساعت پنج عصر زنگ خانه به صدا در آمد و من وزنم مشتاقانه در را به روی مهمانان باز کردیم درست حدس زده بودم احمد آن سال ها بود با همان تیپ و قد و قواره و البته مو های کاملا سفید همسرش یک ژاپنی کوتاه قد بود با دست های به هم چسبیده که دائم از ما تشکر می کرد هدیه شان که کارتن نسبتاً بزرگی بود را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتیم احمد گفت که خیلی وقت ندارند و باید به یکی دو نفر دیگه هم سر بزنند گفت که استاد ریاضی دانشگاه کی یف شده و پدرش خیلی سال پیش مرده و او با همسر و مادرش با هم زندگی می کنند من طبق معمول شاهنامه نفیسی بهشان هدیه دادم و از طرح ها و نظریات احمد پرس و جو کردم احمد گفت نظریه تعاملی الگوریتم های ریزومی اش مورد تایید مجامع علمی قرار گرفته و به زودی کتابش منتشر خواهد شد چهار نفری عکس یادگاری گرفتیم و آنها رفتند من و همسرم پیرو یک سنت قدیمی چشم ها را بستیم و کاغذ کادو را پاره کردیم و سر جای مان خشک مان زد چیزی که دیدیم باور کردنی نبود
یک بچه گربه که روی اتیکت روی گردنش نوشته شده بود شرودینگر و یک کنترل برق تک فاز قدیمی پانزده آمپر حالا من و همسرم می بایست سیع می کردیم ارتباط تعاملی این بچه گربه را با کنترل برق و شاید همه ی اشیاء پیرامونمان پیدا کنیم