بوی خوش عید مبعث اثری از خودمه! و مربوطه به دوره های ۵۰ و ۶۰ . و فصل های دیگه اش رو هم میزارم ! اینم از شخصیت ها!
خوش عید مبعث
صدای بچه ها تو کوچه می پیچید !
عید بود ، عید مبعث با محمد با پول توی جیبی هامون پیش احمد آقا که آلاسکا می فروخت رفتیم. با پول هایی که از طریق ساخت اعصاب سنج در می آوردم و با پول هایی که محمد از کار تو آبمیوه فروشی در می آورد تونستیم هر کدام مان یک شانسی از اصغر آقا و یک آلاسکا از احمد آقا خریدیم و با دلخوشی مون
به سمت خونه رفتیم فاطمه دم در خونه ما وایساده بود نزدیک تر که شدم فکر کردم شاید می خواد چیزی بهمون بده دیدم قابلمه تو دستشه . دویدم و رسیدم دم در خونه گفتم سلام ، اون گفت : 《 کجا بودی ؟ می خواستم بهتون آش نذری بدم》گفتم : 《 رفته بودم شانسی و آلاسکا بخرم . 》 سرش رو پایین اورد انگار ناراحت بود انگار دلش شانسی و آلاسکا می خواست دلم براش سوخت پیش خودم فکر کردم اینکه در روز عید مبعث به کسی کمک کنم بهترین عیدی در روز مبعث برام بود . شانسی و آلاسکام رو به فاطمه دادم چشم هاش از شادی برق زد ، ازش پرسیدم : 《 راستی این آش و کی پخته ؟ مادرت ؟ توران خانوم ؟》 فاطمه گفت :《 بله مادرم پخته ان.
صدای بچه ها تو کوچه می پیچید !
عید بود ، عید مبعث با محمد با پول توی جیبی هامون پیش احمد آقا که آلاسکا می فروخت رفتیم. با پول هایی که از طریق ساخت اعصاب سنج در می آوردم و با پول هایی که محمد از کار تو آبمیوه فروشی در می آورد تونستیم هر کدام مان یک شانسی از اصغر آقا و یک آلاسکا از احمد آقا خریدیم و با دلخوشی مون
به سمت خونه رفتیم فاطمه دم در خونه ما وایساده بود نزدیک تر که شدم فکر کردم شاید می خواد چیزی بهمون بده دیدم قابلمه تو دستشه . دویدم و رسیدم دم در خونه گفتم سلام ، اون گفت : 《 کجا بودی ؟ می خواستم بهتون آش نذری بدم》گفتم : 《 رفته بودم شانسی و آلاسکا بخرم . 》 سرش رو پایین اورد انگار ناراحت بود انگار دلش شانسی و آلاسکا می خواست دلم براش سوخت پیش خودم فکر کردم اینکه در روز عید مبعث به کسی کمک کنم بهترین عیدی در روز مبعث برام بود . شانسی و آلاسکام رو به فاطمه دادم چشم هاش از شادی برق زد ، ازش پرسیدم : 《 راستی این آش و کی پخته ؟ مادرت ؟ توران خانوم ؟》 فاطمه گفت :《 بله مادرم پخته ان.
خب این فصل هم تموم شد ! تا فصل بعدی ! خداحافظ !